آرتینآرتین، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره

شیرین ترین میوه مامان و بابا

قثصضشسیبلتم

اندر احوالات ارتین کوچولو در این روزهای گرم تابستون93

عشق مامان این روزها سرمون گرم مهمونی بود شما که هانا جون  هم میومد پیشمون هم ما میرفتیم پیششون اولش کلی سر وسایل با هم کل مینداختین بعد از ترس جدا کردنتون دوست میشدین و بازی و آخرش با گریه شما که نره من همه وسایلمو میدم نره جدا میشدین. از حرکات جالبت عمو شما رو میبوسه میگی ع مو هانا ببوس. چیزی بهت میدن به هانا هم بدین . یه روزم که خونه خان عمو خواب بودی بیدار شدی گفتی مامان خواب یه فرشته دیدم زن عمو پرسید شبیه کی بود مامانم و زن عمو کلی خندیدیم فرشته مامان بهت چی گفت بهم گفت هیسسسسسسس توی پارک بالای سرسره من کتونی پوشیده بودم بلند گفتی وای مامان چه کفشای قشنگی کی برات خریده بابایی بله پسرم بابای...
4 شهريور 1393

چک آب گل پسرم در 2 و نیم سالگی

نفس من توی یه روز گرم تابستونی که صبحشم با هم برای انجام یه کار بانکی بیرون رفته بودیم واونجا سیبزمینی سرخ کرده زدین وقتی خونه برگشتیم پسرم از عصری بیحال بود تا اینکه عصری گفتی مامان بالا میارم چند بار با خوردن کوچکترین چیزی تکرار میشداز دست خودم ناراحت بودم نکنه به خاطر اون سیب زمینی اذیت شدی کلی عصبی شدم بابایی اومد گفت نگران نباش طوری نیست  شب که خان عمو برات پونه آورد آخه چون تب داشتی شیافم استفاده کردی اسهالم شدی اما تا 12 شب بند نیومد دیگه با کمک عمو به درمانگا رفتیم کلی گریه مامان برگردیم من خوب شدم فدات بشم با عشق دور زدن بیرون اومدی به اونجا ختم شد بعدم قربونت برم آمپول برا بالا اوردنت و گریه بعد که خونه اومدیم خداروشکر راحت خو...
3 شهريور 1393

شیرین زبونیای دردونمون به اوج رسیده

سلام ناز گلم عزیز مامان این روزای ماه رمضون چون خیلی سخت به خاطر گرما زیاد حال نوشتن نداشتم ببخشید قند عسلم الان دیگه به سلامتی تموم شدو من در خدمت شما برای نوشتن . جیگرم این روزا که بابایی کارش شیفتی شده و بعضی وقتا شبا هم نیست روزایی هم که هست مشغول کار دیگه شده کمتر میبینمش بیشتر با هم میگذرونیم عزیز مامان جدیدا عاشق فیلم اسکار شدی و خودتم یاد گرفتی چطو داخل لب تاب بذاری و نگا کنی و به من میگی مامان جون اجازه بده میزنیم مای کامپیوتر میزنیم اسکار حالا اینترش میکنیم فدای چشات شم اینقد باهوشی کافیه یه بار نگا کنی من چکا میکنم حتی بعضی وقتا میگی بذا من برات شارژ بگیرم از انتنت و بگو تا کارای باب جونو انجام بدم دیگه شدی صاحب لب تا...
11 مرداد 1393

28 ماهگی مرد کوجک

قربون برم دیگه داری برا خودت مردی میشه ها و من و بابایی شاهد این لحظات شیرینیم قند عسلم این ماه هم مثل روال معمول گذشت و شما شیرین زبونتر و جیگر تر عزیزم توی ماه مبارک رمضان هستیم و شما از این که من باهات چیزی نمیخورم نگران و غصه میخوری و مدام موقع خوردن منو مجبور میکنی بخورم بهت میگم من روزه م باید اذان بگن تا صدای قران میاد بدو میگی مامان داره اذان میگه بیا وقتی قران میخونم میگی منم میخوام بخونم به زور قران میگیری میگی دارم قاان میخونم مدام میگی سبحان و الهم صم و الله خلاصه هر چی شنیده باشی نفسم من دیدم علاقه نشون میدی شروع کردم به یاد دادن سوره توحید ماشاله زودی بسم الله و 2 آیه اول بلد شدی با زبون شیرین خودت و 2 آیه دیگه دست وپ...
14 تير 1393

احوالات آرتین خان در این روزهای جام جهانی 2014

سلام پسر گوی به قول خودت و فوتبالیست من امروز هم میخوام از حال و هوات توی این روزهای فوتبالیت بگم قند عسل من علاقه شدید به فوتبال داری از همون یکسالگیت شوتای خیلی قشنگی میکردی تا الان که همه ذوق میکنند برا شوت زدنات. عزیزم این روزا هم با این جام  جهانی 3 تایی کلی رقابت حدس کی میبره داریم که بابایی در کورس مسابقه است کلی هیجان و ذوق و تو هم پا به پای اونا با هر گل زدن ذوق میکنی و خوشحالی شبا هم تا دیر وقت میخوام فوتبال ببینم با زور میخوابی. دیشبم بازی ایران آرژنتین غوغا بود خونه من و عمه صدیقه کلی داد وبیداد تو هم پا به پای ما حال میکردی چون عاشق داد زدن و قال و قیل کردنی میپردی هوا آخرشم که که ما ضد حالی خوردیم نشستیم به حالت ناراحتی...
1 تير 1393

سفر به سنندج

گل پسر قشنگم تو چند روز تعطیلی صبح چهارشنبه یهو بابایی گفت بریم سنندج البته از قبل خودش برنامه ریزی کرده بود حاضر شدیم و شما که غرق تماشای به قول خودت ماکل جکسون بودی مامان کجا میریم  انندج میریم خوشحال حاضر شدیم و توی ماشین همش خواب بودیم و نزدیکای سنندج مامان یه چیزی میخوام بخورم بابایی فورا یه اتاق تو هتل بعد کلی گشتن گرفتیم پیش به سوی غذا خوردن حسابی گشنت بود کلی تو رستوران حرف میزدی ساکت باشید غذا بخورید سالادددددددددد میخوام چقد خوشمزه است خلاصه بعد رفتیم استراحت به قول شما بابا جون بریم اوتل عصری هم تا شب گشتیم دوباره بعد یه شام مفصل کلی پیاده روی که تو انقد دوویدی شیرین زبونی کردی میگفتی بابا مامان جون من مراقبتون هستم آقا ...
20 خرداد 1393

27 ماهگی پسمل کوچولو

عزیزم 28 ماه از تولد هم گذشت چقد شیرین و زود گذر کاش میشد زمان را نگه داشت از اینکه روز به روز بزرگتر میشی با بابی حسرت میخوریم چون بهتریم لحظات زندگی ما رقم میخوره قند عسل داره مرد میشه اما قربون این قد کشیدن چاره ای جز لذت بردن از این لحظات هم نیس چون روزی هم حسرت این روزهارو میخوریم . عزیزم 28 ماهگی با تعطیلات آخر هفته یکی شد و ما تصمیم گرفتیم به خونه مامان بزرگ بابا بزرگ بریم چون بابایی یه کار اداری هم داشت خلاصه سه شنبه رفتیم اونجا کلی بهت خوش گذشت اول اینکه تا حوصلت سر میرفت میگفتی من برم یه هوایی بخورم با بابایی هوا خیلی خوب. تازه به هوای کار بابابی چون 3 تایی میرفتیم کلی میگشتیم. پسرم خیلی شیرین زبون و باهوش شدی وقتی حرف میزنی خ...
13 خرداد 1393