آرتینآرتین، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره

شیرین ترین میوه مامان و بابا

قثصضشسیبلتم

تولد 3 سالگی دردانه ی مامان وبابایی

عزیزم یکسال دیگر هم به سرعت باد گذشت قند شکر مامان ما فقط نظارگر قد کشیدنت و بزرگ شدنت بودیم ولذت بردیم هر ثانیش حسرت ثانیه قبلشو میخوریم اما چه میشه کرد نفس مامان با وجود همه دلتنگیای برای لحظه لحظه گذشته ات اما باز هم شیرین و شیرین تر و جذابیتهای هر دوره ی خودتو داری و ما هم با تمام وجود حست میکنیم با بابایی لذت میبریم. عزیز مامان بلاخره بعد از کلی این ور اون ور کردن بلاخره تصمیم گرفتیم به خاطر راه دوریه همه و هوای سرد تصمیم بر این شد یه تولد مختصر در کنار بابا بزرگ و مامان بزرگ بگیریم و شما تو این یه هفته به تولد کلی تمرین رقص و به قول خودت رقص کردی اما به تکنو بیشتر شبیه میکردی کلی ذوق داشتی  خلاصه روز 10 اسفند اومد و شانسمون باب...
22 اسفند 1393

بدون عنوان

مادرانه   چه روز با شکوهیست روزی که ملایک قدح در دست انوار آسمانی را برایم تحفه آوردند و برایم ترانه ها سرودند از عشق مادری روزی که خدایم منت نهاد و عاشقانه آغوشم را از بوی بهشت لبریز کرد روزی که مادر شدم ، مادر واکنون سومین بهار در آغاز زمستان میلاد یک نور دیده ام که با آن دنیایم گلستان شد او که به عاشقانه هایم رنگ مادری ، به نفسهایم شور مادری ، به خنده ها و گر یه هایم مهر مادری و به نگاههایم سوی مادری دادند بی دغدغه قد بکش فرزندم  ، نفس بکش با آرامش و بخواب با آسایش   که من هستم و کوچکترین غم هایت را به جان میخرم خدایا کمک کن تا در ...
16 اسفند 1393

روزهای پایانی دوسالگی نفس زندگیمون

عشق مامان وبابا این روزهای قشنگ زمستونی که روزهای پایان دوسالگی نازگل ما هست هم نیز میگذرد و ما شاهد قدکشیدن و بزرگ شدن این شیرین زبون هستیم فدات بشم توی فامیل معروف شدی به شیرین زبون واییییییییییییی ینی روز به روز شیرین تر و وروجک تر . میخام یکم از شیرین زبونیات بگم برات یه روز صب به بابا گفتی بابا جون بشین دستاتو ببر بالا بگو خدایا شکر که این پسرو به ما دادی وقتی مثل ا میخای خاطره تعریف کنی اداعا کنی که خیلی قوی بودی میگی مامان جون من وقتی بزرگ بودم اینکارارو کردم وقتی چیزی میخری من بگم منم میخام میگی مامان جون بذار تو هم نی نی بشی خودم برات میخرم قربون این بزرگیت بشم عزیزم وقتی خوابت نمیاد مامان جون دیگه خواب تو جونم...
26 بهمن 1393

ناز گلم در روزهای 35 ماهگی

خوشگلک مامان انقد مرد شده برا خودش عاشق کمک کردن به مامانش مثل جمع و جور کردن خونه جارو زدن اتاقش و اتو زدن و ظرف شستن غذا درست کردن فدات بشم قشنگم میگی مامان جون دوست داری من کمکت کنم نمونه ای از کمکهای نازگلم و یه گردش حسابی به انتخاب پسملم با اتفاق بابا جهانشو مامان مینا یه مسیری پیاده روی که شما عاشق مسابقه دو و هر کدوم یه نقش داشتیم شما مک کوین من سلطان بابا هم چیک و شما باید همیشه برنده میشدی و مدام در حال نقشه کشیدن برا ما هستی که جلو بزنی ما هم ابق بمونیم خیز برای مسابقه خط پایان من برنده شدم   و قصر شادی به انتخاب شما قربونت برم برا اولین بار تونستی از سرسره بادی بری بالا و سر بخوری به قو...
18 بهمن 1393

بازیها و سرگرمیهای مامان و پسملی توی روزای دی ماه بدون برف 93

سلام قشنگ مامان و روزهای زمستون بدون برف هم داره میگذره و ما در انتظار اومدن برف برای یه برف بازی حسابی که کلی دلتنگشیم. دردونه ی مامان این روززا بیشتر تو خونه سپری میکنیم آخه هو سرد چند روز که بابا جهان شیفت رستش بود یهو تصمیم به خونه بابابزرگ گرفتیم اونجا هم بابا چون کار براش پیش اومد برا سر ساختمون رفت من و شما هم کلی برا خودمون سرگرمی درست کردیم توی حیاط بابابزرگ. آموزش باغبانی. توی باغچه حیاط بابابزرگ دست به کار شدی اول زمینو کندی مدام شعر باغبونم باغبون میخوندی   حالا نخود لوبیا میذاریم و روش خاک میریزیم   خاک میریزیم اما شاکی از این که دوست نداری دستات گلی باشه خب   حالا اب میدی...
30 دی 1393

اولین آرایشگاه مردونه عشق مامان وبابا

مو قشنگ مامان بلاخره من و بابا تصمیم گرفتیم آرایشگاتو از آریشگاه فرفری مخصوص نی نی کوجولو ها تغییر  بدیم به آرایشگاه مردونه. بابا جهان عاشق اینه که موهاتو بلند کنه کلی زیاد اما چون موهای جلوت چشاتو اذیت میکنه دوتایی با بابا جون یه آرایشگاه توی صحنه انتحاب کردین و رفتین ناز گل من کلی گریه کرده بود وهمش از ارایشگاه ایراد میگرفتی که بریم یه آرایشگاه دیگه این خوب نیس انقد گریه کردی که رفتی توی چرت اقای آرایشگر هم یه مرتب مختصری کرده البته قبلش به خاطر رضایت آقا بابایی کلی رفته بود تو خرج برات اسباب بازی خریده بود وقتی تشریف اوردی خون خواب بود جیگر از خستگی زیاد اما دیگه داشت شب میشد خونه مامان بزرگ اینا بابا صدای تفنگ جدیدتو در آورد و شم...
30 دی 1393

شیرین زبونیهای پسرم در 34 ماهگی

نفس مامان احساس میکنیم با وجود تو زمان خیلی سریع میگذره و این روزهای سی و چهار ماهگیتم داره تند تند میگذره واییییییییییییی دلتنگ لحظه لحظه اون میشهنم گاهی و هر روز بیشتر حس میکنم دوست دارم انقد شیرین زبون شدی که وقتی حرفی میزنی آذم به قد قوارت نگا میکنه هم خندمون میاد که چطو این حرفارو یاد گرفتی هم لذت میبریم از اینکه مرد شدی قربون این مرد کوچیک خونه بشم نمونه ای از شیرین زبونیات برای قدم زدن بیرون رفته بودیم بابایی بهت گفته بود مامان اذیت نکنی خودت راه بری شما: باشه بابا جون .بیرون بعد کمی پیاده روی م امان خستم یه  کوچولو بغلم میکنی باشه من که خسته شدم گفتم پسرم هر موقع احساس کردی باید بیای پایین و مامان خسته است بگو شما مامان بذا...
10 دی 1393