آرتینآرتین، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

شیرین ترین میوه مامان و بابا

قثصضشسیبلتم

روزاهای آخر سال با آرتین کوجولو

سلام عسل مامانی الان خوابت برد من از این فرصت استفاده کردم یه سری به وبلاگت بزنم یه چیزایی برات بنویسم عزیزم این روزا من و بابایی و خودت بیصبرانه منتظرین تند تند بگذره زودی عید بیاد و بریم خونه آقا جون تا حالو هوامون عوض شه و تو همش میگی بریم نیشابور خونه مامان جون آقا جون با قطار قصه ها بریم اونجا تولد شمعارو فوت کنم پیش پهام و دایی سجاد بگن تولد تولد مکارک بیا شمعا فوت کن که زنده باشی قربون حرف زدنت خریدامونو زود انجام دادیم انقد که هول بودیم حالا این روزا هم خیلی کند برامون میگذره اما دیگه دلتنگی امان نمیده میدونم این گذر زمان عمر ماست که میگذره و ......اما چه کنیم فدات بشم خیلی شیطتنت زیادو شیرین زبون تر شدی و به قول بابایی طویطی...
20 اسفند 1392

سورپرایز خان عمو

سلام ناز مامانی اول تولدت مبارک مرد کوچیک خونمون یه سال بزرگتر شدی عزیزم در عین اینکه باورمون نمیشه انقد زود گذشت اما واقعا گذشت شیرین و به یاد ماندنی ترین خاطراتو برای من و بابایی رقم زدی . فدات بشم برنامه تولدت این بود که توی عیدمثل سال قبل به همراه پرهام کوچولو بگیری که دوتایی بیشتر بهتون خوش میگذره بگیریم روز 9 اسفند جمعه خان عمو زنگ زد که خونه بمونید ما الان میایم اونجا بعد ساعت  تقریبا 4 دیگه عمو زن عمو و مهدی با یه کیک و یه سری  از تزیینات وارد خونه شدن حسابی سورپرایز شدیم و تند تیز  عمو و بابایی مهدی بادکنک باد کردند و تزیین کوچولو و مختصری کردیم سریع حاضر شدیم و تو کلی ذوق در عین شوکه شدن وسط با آهنگ تولدت م...
15 اسفند 1392

تولد 2 سالگیت مبارک

تولدت هزاران بار مبارک امروز خورشید شادمانه ترین طلوعش را داشت و دنیا رنگ دیگری. روزی که مادر شدم از شوق دیدنت اشکهایم دیدم را تار کرده بود روزی که مادر شدم و تورا در آغوش گرفتم قلبم را جانم را نفسم را در آغوش داشتم روزی که مادر شدم قلبم در سینه جایش تنگ بود آری با تولد تو دیگر عضوی به نام قلب در بدنم حس نمیکردم چون ضربانش انقد شدت گرفته بود که انگار، نه ، واقعا قلبم  بیرون از بدنم میتپد وجه حس زیبایی است مادر شدن وچه خوشبختم................. پسرم این را بدان که من و بابایی تورا عاشقانه دوست داریم وخدا را به خاطر این هدیه الهی هزاران بار شکر میکنیم که مارا لایق داشتنت دانست از خداوند بی همتا خواستارم که خود ن...
12 اسفند 1392

بمب انرژی مامانو بابایی

قربونت بره مامان انقد شیرین زبون شدی که اگه بخوام همشو بگم یه دفترم تمومی نداره گلم این روزا با حرفای قشنگی که میزنی منو بابایی رو کلی متعجب و ذوق زده میکنی و کلی من و بابایی احساس غرور و خوشبختی رو بیشتر وبیشتر احساس میکنیم  تا جایی که بتونم برات مینویسنی قند مامان صبح با بابایی بیدار میشه دنبالش میره و سلام میدی دوباره میای دراز میکشی به بابا میگی بابا جون برو سر کار بابایی بعد کلی بوس گرفتن انرژی میره .تا میاد میگه بابا جون به به خریدی . عاشق سریال باغ سرهنگ از وقتی دیدی هادی تصادف کرد همش میگفتی مامان ینی مد بابا جون ینی مد این سوال هر روزت منو بابایی انقد که برات گفتیم تا میپرسی فقط میخندیم که باید باز همه رو تعریف کن...
12 اسفند 1392

23 ماهگی عشقمون

سلام نفس مامانی فدات شم این ماه هم  گذشت وای پسرم نمیدونی به سرعت این روزها میگذره  باورم نمیشه جیگر گوشه ای ما روز به روز بزرگتر میشه فقط منو و بابایی جون نظاره گر میشیم و با یاد گذشته کلی حسرتشو میخوریم اما سعی میکنیم از تمام این لحظه های قشنگ  قند شکرمون نهایت استفاده رو بکنیم عزیز توی این ماه میشه گفت تقریبا با زبون شیرین نی نی ها  مشکلی تو حرف زدن نداری تازشم یه جمله هایی میگی که منو بابایی از تعجب هم میخندیم هم کلی روحیه میگیریم و به این که انقد باهوشی همه چیو کافیه یه بار بشنوی بکارش میبری تازه بعضی وقتا جمله هایی میگی که اصلا ربطی نداره چند تا جمله قشنگتو میگم : مامانی یه لحظه بیا اینجا. با شما هستم کار تون دا...
21 بهمن 1392

یلدای 92 به همراه خانواده خان عمو

سلام قربونت برم شب یلدای امسال هم گذشت با این تفاوت که امسال خیلی خوش گذشت در کنار عمو و زن عمو و مهنی و وروجک خوشگلمون که حسابی مهمونی رو گرم کرده بود عزیزم امسال شب یلدا تصمیم گرفتیم خان عمو شونو دعوت کنیم به خاطر همین زودی دست پیش انداختیم و اونا هم لطف کردنو دعوتو پذیرفتند  بابایی یه ساعتی مرخصی گرفت و 3 تایی تند سریع یه سفره شب یلدایی ساده اما گرم و پر از خاطره چیدیم اولش که جوجو کوچولو که کلی کمک کرده بودیخسته خوابت برد و نتونستی مثل همیشه ازشون استقبال کنی بعد وسط شام خوردن بیدار شدی و از اتاق اومدی مثل همیشه اول بد خلق کم کم تا چشمت به فش فشه ها و اون بمب خنده اون شب که پسر عمو و زن عمو برات گرفته بود افتاد به هیجان اومدی ...
24 دی 1392

برف

پسر قشنگم بلاخره یه برف درست حسابی تو شهر ما اومد که ناز گل ما هم بره کلی حال کنه از صبح منتظر بابایی شدیم بیاد که 3 تایی بریم تو برفا کلی بازی و آدم برفی درست کنیم این اولین برفی هست که پسر شاهد باریدنش.کلی خوشحال بودی همش میدوویدی تو برفا مثل بابایی برف جمع میکردی میچسبوندیش به آدم برفی بعدم شروق کردی به گوله برف پرتاپ کردن یکی به مامان یکی به بابا میخندیدی انقد بازی کردی دستات یخ زد شروع کردی به گریه کردن فدای اون اشکات بشم بابایی زودی بغلت کرد و الفرار. مامانی و نشونه گرفتم بهش برف بزنم اول مامان بعد میرم سراگ بابایی اینجوری مامانی خوب به بابایی کمک میکنم مامانی سردم بریم عکس نمیخوام اینم حاصل تلاش بابا جونم و خودم با نظارت...
21 دی 1392