نمایشگاه کتاب در تهران
سلام قشنگ مامانی امروز هم اومدم از فرصت لا لا بودن جبگر استفاده کنم برات بنویسم عزیزم روزها مثل باد گذشت و موقع رفتن شد بعد از 28 روز دوری از بابایی که حسابی دیگه دلتنگت شده باید با همه خاطره و کلی دلتنگی به شهرمون برگردیم دیگه کاریش نمیشه کرد زندگی همین گلم . با خان دایی ظهر سه شنبه حرکت کردیم و توی ایستگاه قطار بعد خداحافظی با خاله زکی و مامانی که حسابی سخت بود رفتیم تو کلی بهانه شونو گرفتی میخوام برم پیششون. شب بابایی پرهام توی راه آهن منتظرمون بود و به محض دیدن پرهام خان کلی روحیه گرفتی گلم شب بیصبرانه منتظر بابایی بودیم برسه که نیومد ما خوابیدیم صب که بیدار شدیم بابای کنارمون بود تو هم ذوق کردی هم با حالتی خجالتی بهش نگا میکردی...
نویسنده :
مینا حسینی
13:27