آرتینآرتین، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه سن داره

شیرین ترین میوه مامان و بابا

قثصضشسیبلتم

اومدن مامانی خان دایی و پرهام خان مامان وباباییش در پاییز93

سلام گل پسر نازم این روزا جسابی بهمو خوش گذشت بلاخره مامانی و خان دایی به همراه پرهام کوچولو بابا مامانش به خونمون تشریف آوردن و من و شما حسابی منتظر بودیم که بابایی رفت دنبالشون خلاصه تو این یه هفته همش میگشتیم این ور اون ور فقط بابایی سرش شلوغ بود یا سر ساختمون یا شرکت. اما تا میتونست مارو همراهی میکرد. شما هم که مدام با پرهام مشغول بودی یا دوستی یا دعوا و لجبازی .همدیگرو میخوردین به روش خودتون بعد با دست از همدیگه پس میگرفتین آخرش شما حریف پرهام نمیشدی با جیغ کمک میخواستی. پرهام عاشق کشتی بود که شما با سر صدا نمیخاممممممم. تیکه کلام پرهام برا لجتو درآره برو خونتون حالا اینجا خونه ی ماست خاله ها بعد شما تو برو خونتونننننننننننن. ...
16 مهر 1393

پاییز ارتین کوچولوی نانازدر سومین پاییز زندگی

سلام قربونت برم مامان امروز بعد کلی دردسر و استرس که شما خوابیدی سراغ نوشتن اومد امروز یه روز سخت همراه با تجربه بود صبح بعد میل صبحانه به همراه جوجو کوچولوی خودم برای شستن سرویس حموم و دستشویی رفتم برا آقا آرتین تام جری گذاشتم آخه فقط با این ترفند میتونستم راضیت کنم نیای همش میگفتی مامان جون منم بهت کمک میدم. خلاصه از روی بیتجربگی اول جوهر نمک بعد مایع وایتکس ریختم یهو زد تو گلوم حالم بهم خورد با سرفه ی شدید اومدم بیرون تازه از روی نوشته وایتکس فهمیدم که مخلوط این دو گاز خفه کننده کلر تولید میشه آرتین جیگر مامان اومد گفت مامان چی شده حالت بد به بابا زنگ بزنم یه دارو بیاره؟ قربوت پسر مهربونم برم بهم آب میدادی مدام میگفتی چند بار ب...
4 مهر 1393

اولین تجربه سینما با فیلم شهر موشها

  سلام به قول خودت اشگ مامان فدای چشای خوشملت بشم این روزا که تلویزیون پر شده از تبلیغ شهر موشها  شما مدام از من و بابایی تقاضای اینکه مامان بابا میشه من و ببرید شهر موشها نفسم مگه میشه به این حالت التماس پسر جیگرم نه گفت بابایی میگه چشم پسرم حتما تا اینکه بابا روز جمعه با وجود همه مشغله بعد ظهرشو خالی کرد و خان عمو وزن عمو رو هم دعوت کردیم که شما رو تو این اولین تجربه همراهی کنند اونا هم افتخار دادن به همراه مهدی مارو تنها نذاشتن و ساعت 7 راهی شدیم اونجا اولش از فضای اونجا خوشت نیومد تاریک بود خلاصه با ماشین بازی با گوشی بابا سرت گرم شد تا شروع بشه اونجا او ماسک موش موشی هم که بهت دادن خان عمو و بابا به صورتشون زدن شما...
22 شهريور 1393

شیرین زبونیهای عزیز دلمون توی این روزا

سلام نفس مامان الان خوابت برد با هزار دردسر خوابت میبره چند تا قصه که این روزا دوستی کلاغ و موش و حسنی و گرک و موش زیرک رو بورس برات و هر ظهر و شب باید تکرار شه بعد بخوابی .اگه مامان بره تو چرت که معمولا هم میشه یه جایی رو اشتبا بگم زودی تذکر میدی که نه اینطوری نیست من خواب از صورتم میپره قربون این وروجک باهوش که همه قصه هارو حقظیشون. این روزا علاقه ات به نگاه کردن به تلویزیون زیاد شده که برات برنامه ریختم که هر روززز یه جوری حواستو پرت کنم وسرگرمت کنم کمتر بری سراغش. تو این روزا گفتن کلمه چرااااااااا؟ زیاد شده هر جی میگم برای توضیحش مدام میپرسی آخه چرا؟ جوابم که میدیم بازم میگی چراااااااااااا انقد که یا کلافه میکنی مارو یا که دی...
18 شهريور 1393

پایان 30 ماهگی

قشنگم 2و نیم سال گذشت باورم نمیشه انقد زود و سریع پسرم 30 ماه از  قشنگترین روزهای زندگی من و بابایی رو رقم زدی .شیرینم با حرف زدن شیرینت دنیارو به من و بابایی هدیه میدی بابا که این روزا خیلی سرش شلوغ با اومدن توی خونه اول قایم میشی که بترسونیش با این کارت خوش امد گویی میکنی بعد بابا جون خسته نباشی شروع به توضیحات کارایی که انجام دادی میکنی خستگی بابا در میاد. عزیزم این روزارو من و شما دوتایی میگذرونیم جدیدا عاشق کارتون نگا کردن شدی مخصوصا تام جری و اسکار و بره بازیگوش وای انقد که مامان نگران چشمای قشنگت میشه و برات زمان تعیین کردم و بقیشو با بازی و پارک رفتن دوتایی و انجام بازیهای هوش و خلاصه حواستو پرت میکنم . بعضی وقتا مامانو ...
11 شهريور 1393

اندر احوالات ارتین کوچولو در این روزهای گرم تابستون93

عشق مامان این روزها سرمون گرم مهمونی بود شما که هانا جون  هم میومد پیشمون هم ما میرفتیم پیششون اولش کلی سر وسایل با هم کل مینداختین بعد از ترس جدا کردنتون دوست میشدین و بازی و آخرش با گریه شما که نره من همه وسایلمو میدم نره جدا میشدین. از حرکات جالبت عمو شما رو میبوسه میگی ع مو هانا ببوس. چیزی بهت میدن به هانا هم بدین . یه روزم که خونه خان عمو خواب بودی بیدار شدی گفتی مامان خواب یه فرشته دیدم زن عمو پرسید شبیه کی بود مامانم و زن عمو کلی خندیدیم فرشته مامان بهت چی گفت بهم گفت هیسسسسسسس توی پارک بالای سرسره من کتونی پوشیده بودم بلند گفتی وای مامان چه کفشای قشنگی کی برات خریده بابایی بله پسرم بابای...
4 شهريور 1393

چک آب گل پسرم در 2 و نیم سالگی

نفس من توی یه روز گرم تابستونی که صبحشم با هم برای انجام یه کار بانکی بیرون رفته بودیم واونجا سیبزمینی سرخ کرده زدین وقتی خونه برگشتیم پسرم از عصری بیحال بود تا اینکه عصری گفتی مامان بالا میارم چند بار با خوردن کوچکترین چیزی تکرار میشداز دست خودم ناراحت بودم نکنه به خاطر اون سیب زمینی اذیت شدی کلی عصبی شدم بابایی اومد گفت نگران نباش طوری نیست  شب که خان عمو برات پونه آورد آخه چون تب داشتی شیافم استفاده کردی اسهالم شدی اما تا 12 شب بند نیومد دیگه با کمک عمو به درمانگا رفتیم کلی گریه مامان برگردیم من خوب شدم فدات بشم با عشق دور زدن بیرون اومدی به اونجا ختم شد بعدم قربونت برم آمپول برا بالا اوردنت و گریه بعد که خونه اومدیم خداروشکر راحت خو...
3 شهريور 1393

شیرین زبونیای دردونمون به اوج رسیده

سلام ناز گلم عزیز مامان این روزای ماه رمضون چون خیلی سخت به خاطر گرما زیاد حال نوشتن نداشتم ببخشید قند عسلم الان دیگه به سلامتی تموم شدو من در خدمت شما برای نوشتن . جیگرم این روزا که بابایی کارش شیفتی شده و بعضی وقتا شبا هم نیست روزایی هم که هست مشغول کار دیگه شده کمتر میبینمش بیشتر با هم میگذرونیم عزیز مامان جدیدا عاشق فیلم اسکار شدی و خودتم یاد گرفتی چطو داخل لب تاب بذاری و نگا کنی و به من میگی مامان جون اجازه بده میزنیم مای کامپیوتر میزنیم اسکار حالا اینترش میکنیم فدای چشات شم اینقد باهوشی کافیه یه بار نگا کنی من چکا میکنم حتی بعضی وقتا میگی بذا من برات شارژ بگیرم از انتنت و بگو تا کارای باب جونو انجام بدم دیگه شدی صاحب لب تا...
11 مرداد 1393

28 ماهگی مرد کوجک

قربون برم دیگه داری برا خودت مردی میشه ها و من و بابایی شاهد این لحظات شیرینیم قند عسلم این ماه هم مثل روال معمول گذشت و شما شیرین زبونتر و جیگر تر عزیزم توی ماه مبارک رمضان هستیم و شما از این که من باهات چیزی نمیخورم نگران و غصه میخوری و مدام موقع خوردن منو مجبور میکنی بخورم بهت میگم من روزه م باید اذان بگن تا صدای قران میاد بدو میگی مامان داره اذان میگه بیا وقتی قران میخونم میگی منم میخوام بخونم به زور قران میگیری میگی دارم قاان میخونم مدام میگی سبحان و الهم صم و الله خلاصه هر چی شنیده باشی نفسم من دیدم علاقه نشون میدی شروع کردم به یاد دادن سوره توحید ماشاله زودی بسم الله و 2 آیه اول بلد شدی با زبون شیرین خودت و 2 آیه دیگه دست وپ...
14 تير 1393

احوالات آرتین خان در این روزهای جام جهانی 2014

سلام پسر گوی به قول خودت و فوتبالیست من امروز هم میخوام از حال و هوات توی این روزهای فوتبالیت بگم قند عسل من علاقه شدید به فوتبال داری از همون یکسالگیت شوتای خیلی قشنگی میکردی تا الان که همه ذوق میکنند برا شوت زدنات. عزیزم این روزا هم با این جام  جهانی 3 تایی کلی رقابت حدس کی میبره داریم که بابایی در کورس مسابقه است کلی هیجان و ذوق و تو هم پا به پای اونا با هر گل زدن ذوق میکنی و خوشحالی شبا هم تا دیر وقت میخوام فوتبال ببینم با زور میخوابی. دیشبم بازی ایران آرژنتین غوغا بود خونه من و عمه صدیقه کلی داد وبیداد تو هم پا به پای ما حال میکردی چون عاشق داد زدن و قال و قیل کردنی میپردی هوا آخرشم که که ما ضد حالی خوردیم نشستیم به حالت ناراحتی...
1 تير 1393