آرتینآرتین، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

شیرین ترین میوه مامان و بابا

قثصضشسیبلتم

پایان 30 ماهگی

1393/6/11 15:55
نویسنده : مینا حسینی
264 بازدید
اشتراک گذاری

قشنگم 2و نیم سال گذشت باورم نمیشه انقد زود و سریع پسرم 30 ماه از  قشنگترین روزهای زندگی من و بابایی رو رقم زدی .شیرینم با حرف زدن شیرینت دنیارو به من و بابایی هدیه میدی بابا که این روزا خیلی سرش شلوغ با اومدن توی خونه اول قایم میشی که بترسونیش با این کارت خوش امد گویی میکنی بعد بابا جون خسته نباشی شروع به توضیحات کارایی که انجام دادی میکنی خستگی بابا در میاد.

عزیزم این روزارو من و شما دوتایی میگذرونیم جدیدا عاشق کارتون نگا کردن شدی مخصوصا تام جری و اسکار و بره بازیگوش وای انقد که مامان نگران چشمای قشنگت میشه و برات زمان تعیین کردم و بقیشو با بازی و پارک رفتن دوتایی و انجام بازیهای هوش و خلاصه حواستو پرت میکنم . بعضی وقتا مامانو احساساتی میکنی میگی مامان جون یه کوچولو دیگه گول میدم آخریش رو حرفم هستم.این نوع التماست برای نگا کردن کارتون.

احساسات گل پسرم که گل میکنه دست میندازه گردن من و بابایش میگه دلم براتون خیلی تنگ شده این ینی آخر ابراز احساساتت.

پارک که میریم باید پا به پات بدوم میگی مامان شما بدو منم بگیرمت آقا گرگم ها بخورمت؟توی خونه پا به پای بازیات باشم وگرنه بازی بی بازی.مامان جون شما هم بیا لطفا فدای این حرف زدنت که مامان دیگه نمیتونه نه بگه.

همیشه باید پر انرزی و زیاد در مقابل کار خوبت تشویقت کنم وگرنه شاکی میشی مثل یه بار که بعد گفتن جیش دارم زود مامان جون گفتم باشه بعد از شستنت گفتی  مامان من میدونم باید با دستمال خودمو خشک کنم.دستمو ماهی بزنم <ینی مایع دسشویی>مامان بله پسرم آفرین بعد شاکی میشی میگی مامان چرا زیاد تشویقم نکردی تعجبباشه عزیزم آفرین

زود با همه دوست میشی امروز توی دانشگاه بابایی با همه کادر اداری دوست شدی رفته بودی تو بغلشونو شکلات میگرفتی میپرسیدن اسمت چیه میگی آرتین کوچولو هستم.

توی پارک اگه کسی نخنده بهت نگا کنه میگی مامان این از من عصبانیه؟

پارکو خودت انتحاب میکنی مامان پیش پارک بچه های بد نریم سنگ میندازن هل میدن من دوسشون ندارم

مرصاد هم که در واقع به قول بابا دشمن خیالیت اصلا دوسش نداری دلایلت مسواک نمیزنه غذا نمیخوره بچه بدیه کمک مامانش نمیده دست مامانش خونی میشه .به حرف  بابا مامانش گوش نمیده قوی نیست این هاپوی دم در باید با نی نیاش حساب این مرصاد برسن که انقد بد .

این روزا عاشق نوشمک وبستنی شدی خورا کت  کم شده که من و بابایی نگران شدیم و بابایی جون که خیلی حساس به وضعیتت خوراکت با نظر پزشکت مکمل و مولتی گرفت انشاله که روبه راه شی یکی یه دونه ای ما.

عزیزم قرار شد 30 ماهگیتو همراه با تولد بابایی یکی کنیم که به همین زودیاست .انشاله نفس من همیشه شاد و خندون باشی .و من و بابایی عاشقونه تر از همیشه درکنار تو سپری کنیم به تو ببالیم و خدارو هزار بار به خاطر داشتنت شکر کنیم

دوست داریم عمر مامان وبابایی

 

نوشمک خوران بعد از هر تفریحی

 

عاشق پازل چیدن و ما باید نظاره گر باشیم مدام تشویقت کنیم ماما ن جون ببین بلدم

 

اینم تجربه  از اولین مهد نازدونه مامان که تفریحی رفتیم اما کلی بهت خوش گذشت شده بودی رهبر گروه دوندگان مهد 1 2 3 حرکت بدوید حالا ایست همه گوش به فرمان شما

 

کار با لب تابم کامل  یاد گرفتم خودم میرم تو نی نی وباگم اینم برق چشای شیطنتم که دعوام نکن

اینم یه دوست که خودم پیدا کردم اما یکم بد اخلاق بود همه چیو برا خودش میخواست زود عصبانی میشد که دوستم نیست منو ناراحت میکرد.

خونه خان عمو که تو تعمیرات هستن منم کلی کمک عمو میدم مدام برای رفع خستگی تقاضای یه خوراکی میکنم این بلال که زن عمو تو این شلوغی منو از یاد نبرده ممنون زن عمو

مثل مامانم رو جدول راه رفتنو دوست دارم

 

 

پسندها (3)

نظرات (2)

مامانی
12 شهریور 93 14:51
سلام عزیزم این وروجکها میدونن چطوری دست بذارن روی نقطه ضعفمون و به هدفشون برسن ببوسید آرتین عزیزمو فدات عزیزم واقعا همین ظوره
رومینا
17 شهریور 93 10:31
هزار ماشالله . گاهی اوقات یاد شیرین زبونی های ارتین جون میوفتم ناخدااگاه خنده ام میگیره . مینا جون من رادوین رو تو 1و 5 سالگی هر هفته میاوردم تهران کلاس زبان تو پاسداران کارگاه مادرو کودک بازی با انگلیسی بود ولی بعد از 2 ماه دیدم که واقعا برامون سخت بود چون همسری باید از اداره مرخصی میگرفت و از 12 طهر تا ما بیاییم تهران 1ک30 دقیقه میشد و ساعت 2 کلاس رادوین شروع میشد و همش تو ترافیک بودیم و خسته میشدیم .. خستگی خودم هیچ بیشتر رادوین خسته میشد . ولی شما که تهران هستید خیلی راحت تر میتونید ببرید کلاس. با دوستهای همسن خودش خوراکی میخوردند با هم سفره رو جمع میکردند کلا همکاری رو مشارکت رو با هم یاد میگرفتند تو جمع بچه ها حضور داشت . خوبیش این بود که ما مادرها هم کنارشون بودید و با هم میرقصیدیم . کلا شاد بود. ولی به این دلایل نشد و تصمیم گرفتیم که مربی زبان بیاد خونه باهاش بازی کنه و زبان رو بهخ صورت بازی یاد بگیره . واز دوستهای خودمون بود و رادوین حسابی دوستش داشت . و در کنارش هم خود همسری چون به زبان مسلط هست تو خونه باهاش بین بازی انگلیسی حرف میزنه اونم از کلمات ساده استفاده میکنه و باعث شده که زبان منم روز به روز بهتر بشه .و الان کم و بیش با رادوین تو خونه خودم حرف میزنم . امیدوارم که موفق باشی اگه سوالی داشتی من در خدمتم . ممنون عزیزم از راهنمایی پس پیشنهادت اینه کلاس بره بهتره؟ممنون گلم وبلاگ خیلی خوبی داری من خیلی چیزا اززش یاد میگیرم عاشق قیافه رادینم معصوم خواستنی هر روز جند با میام ببوسش یه بوس گنده فدات