آرتینآرتین، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه سن داره

شیرین ترین میوه مامان و بابا

قثصضشسیبلتم

گل پسرم در 21 ماهگی

عزیز مامان وارد ماه 21 شدی فدات بشم روز به روز باهوش تر و شیطونتر .دوست داری همش از افعال استفاده کنی مثلا موقع کشیدن غذا میگی آرتین میگم نمیتونی میگی متونم بعد تا پای گاز میری با بشقابت بعد میگی نتونم تو هر کاری میخوای کمک کنی میگی بلدم .لباس میخوای بپوشی بعد کلی مخالفت میگی موپوشم وقتی میری حموم برای آب بازی من که حریفت نمیشم میگم سرما میخوری میگی دوکتر دارو ینی میریم دکتر دارو میخورم .تا یه جات بخوره جایی یا من و بابایی احساس درد کنیم میگی دکتر دارو . میخوای چیزی بگی میگی مامانی یا بابایی میگم ها انقد میخندیم چند بارم تکرارش میکنی میگیم چی میگی هیچی نمیگی . فدات بشم کم و بیش عادت کردی شیرم بخوری میگی قوی میگم مثل چی میگی شیر بازوهاتو نش...
12 آذر 1392

این روزها با آرتین خان

سلام پسر گلم الان که دارم برات مینویسم لالا کردی مامان وقت کرده بیاد برای نوشتن.آخه اگه بیدار باشی لپ تاب چیزی ازش نمیمونه انقد که زیر وروش میکنی عزیزم دیگه این روزا منو بابایی با شیرین زبونیت که روز به روز شیرینتر میشه کلی حال میکنیم جدیدا افعال زیادی یاد گرفتی به کار میبری انقد ملوس و خوردنی میشی میگی بییم ینی بریم نیووو ینی نرو نگاب ینی نخواب بیدا ینی بیدارم برو پاشووووو بشیییین بگی ینی بگیر بگون و نگون ینی بخون و نخون اومدم .ببند نگو بگو خلاصه دیگه کم و بیش هم جمله کوتاه میگی قربون اون زبونت بشم یه روزم که داشتی تلفنی با زن عمو مژگان حرف میزدی یهو گفتی زمنو من فک کردم میگی سمنو بعدا زن عمو بهم گفت میگه زن عمو کلی خندیدم از اون روز مد...
12 آذر 1392

تاسوعا عاشورا سال 92

پسر گلم این دومین تاسوعا و عاشورایی بود که من و بابایی رو همراهی میکردی تو این مدت بعضی شبا که هوا بارونی نبود همراه بابایی به مراسم میرفتی و همش تو خونه من و بابایی رو وادار به سینه زنی و خودتم دو دستی سینه و حسین حسین میکردی. قربونت بره مامان هر کی ازت میپرسید بابایی کجاست میگیفتی بابا حسین حسین . مراسم تاسوعا عاشورا هم خونه بابا بزرگ رفتیم آخه روز عاشورا بابابزرگ نذر حلیم داشت شبش کلی حلیم هم زدی و دعا کردی اما آخرش دیگه میگفتی بذار همش من هم بزنم. اونجا دورت شلوغ بود کلی شیطنت میکردی عمه ها رو مخصوصا به قول خودت فاطی به عمه فاطمه میگفتی فاطی اذیت میکردی وادار به اینکه بدووند یا قایم موشک کنند که همشم یه جا قایم میشدی پشت پرده اتاق ...
27 آبان 1392

20 ماهگی کوچولوی مامان

عزیز دل مامان وارد 20 ماهگی شدی روزا ها تند تند میگذره و فقط خاطرات شیرین وروجکمون که داره روز به روز قد میکشه برامون میمونه وقتی به عقب بر میگردیم کلی برای تمام ثانیه هاش دل تنگ میشیم فدای چشات بشم توی این ماه تقریبا دیگه همه کلماتو با زبون شیرینت میگی جدیدا داری تلاش برا یاد گرفتن شعر میکنی و مدام ازم میخوای برات بخونم شعرایی که دوست داری توپولویم توپولو .گل از همه رنگش.بع بعی میگه بع بع . یه توپ دارم. کمو بیش هم یه چیزایشو یاد گرفتی .عاشق قایم موشک بازی هستی که منو بابایی رو از کت و کول میندازی همش میگی قایم چشاتم انقد بانمک میبندی اما شیطون چشات نیمه باز نگا میکنی ببینی کجا میریم قایم بشیم عاشق اینی بابایی تو کمد قایم شه بری پیداش کنی ...
11 آبان 1392

شیرین کاریهای آرتین کوجولو

سلام پسر قشنگم  این روزا دیگه پسرم کلی آقا شده در عین شیطنتهایی که داره عزیزم دایره لغاتت زیاد شده به قول بابایی هر چی میشنوی مثل طوطی تکرار میکنی بعضی وقتا یه چیزایی میگی منو بابایی میمونیم چطو یاد گرفتی. وقتی زمین میخوری بعد مراسم بوس کردن اون نقطه توسط من و بابایی میری اونجارو ب قول خودت اد میکنی عاشق شعر خوندن و کتاب قصه خوندن و لالایی هستی وقتی تموم میشه انقد بانمک میگی بدی .ینی بعدی رو بگو.داد مبزنی مامان یا بابااااااا دصه ینی قصه.دندونم درد میکرد بدو گوشی ورداشتی گفتی الو بابایی دننون مامانی اخماتم تو هم ینی نگرانی.آشغلارو جمع میکنی میریزی تو سطل آشغال و میگی دستتتتتتتتتت ینی تشویقت کنیم.موقع اذیت کردن بابایی میای دست منو ...
5 آبان 1392

یک سال و هفت ماهگی آرتین خان

پسر فشنگم این روزا هم مثل باد برای من و پدری میگذره بعضی وقتا که فک میکنم برای تمام این لحظاتی که میگذره دلتنگ میشم و دلم میگیره اما خب این روزا هم روز به روز وروجک تر و ماشاله ..باهوش تر میشی انقد پر انرژی که منو پدری کم میاریم . تقریبا تمام کلماتو میگی اما به زبان شیرین خودت مثلا بدو . بگیر .پاشو .بشین .ترسید ینی میترسم دس ینی دستمو بگیر وبیا .بیا .برو .دکست ینی شکست تا عدد 3 هم بلدی بشماری میگی یه دو سه.کار خوب که میکنی هیجانی میشی میگی ماشاله .. قربونت برم انقد ناز میشی .اینم بگم حسابی هم مامانی شدی همش میگی بالا ینی بغلت کنم حتی توی آشپزی هم میخای تو قابلمه ببینی وروجک شیطون.راستی عاشق اینی که پدری که زنگ میزنه بری راه پله بگی بابایی ...
17 مهر 1392

آخ جون پرهام کوچولو اومده پیشمون

عزیر دلم این روزا که من و تو بابایی حسابی سرمون با مامانی و دایی سجاد گرم بود پرهام کوچولو و خاله آسی و دایی ابوالفضل هم از تهران اومدن کلی خوشحال که دورمون بعد از مدتها شلوغ شد تو و پرهام بعضی وقتا انقد با هم دوست میشدین که اگه یه ساعتی همدیگرو نمیدیدین هم دیگرو میبوسیدین بعضی وقتام سر و کله هم میپریدین و مثل همیشه آقا پرهام تمام ماشین و اسباب بازیا رو هم جمع میکرد به تو نمیداد و جیگر مامان مظلومانه میدادی بهش و میومدی فقط اعتراض میکردی و مامانی یا دایی با بدبختی برات قایمکی یکیشو بهت میدادیم.تو عاشق بوسیدن پرهام و اون عاشق این که دستتو بگیره تو دستتو نمیدادی. صبح که بیدار میشدین اول تو اتاق سراغ همو میگرفتین غذا با هم میخوردین فدای هر دو...
15 مهر 1392

سرما خوردگی آرتین کوچولو

سلام ناز گلم پسر خوشگلم این روزا بازم سر شیطنت وروجکمون البته بی تجربگی من و پدری تو سرما خوردی دیروز که خیلی حوصلت سر رفته بود همش به منو پدری گیر داده بودی دردر پدری با وجود کلی خستگی آخه شب قبلش تا دیر وقت پروژه و درس و صبح زود تا عصری کار اما نه نگفت سه تایی رفتیم پارک نزدیک خونه اونجا انقد سرسره بازی و شیطنت کردی تمام لباس پدری پر خاک شد بعدش تو راه برگشت چشمت به اون میدان که وسطتش یه فواره بود افتاد و گیر دادی آب بازی منم گفتم  بریم یه کوچولو بازی کنی از تفریحت لذت ببری خلاصه رفتیم پاهاتو تو آب کردی شروع به آب ریختن رو منو پدری یهو از دست بابایی در رفتی تا کمر رفتی تو آب دیگه ول نکردی تا نیم ساعتی بازی کردی و خیس خیس ش...
15 مهر 1392

اومدن مامانی و دایی سجاد به دیدن آرتین کوچولو

سلام  عزیز دلم توی این مدت حسابی سرمون شلوغ بود مامانی و دایی سجاد پیشمون اومده بودن و توی شلوغی خونه که در حال جمع جور کردن و شستن با مامانی بودیم تو کلی حال میکردی همش بازی و از سر کول دایی در ودیوار بالا میرفتی با دایی انقد بازی میکردی مخصوصا قایم موشک که خیلی دوست داشتی و هیچ وقت خسته نمیشی انقد که  شبا هم تو خواب دایی دایی صدا میزدی و موقع خوابم انقد تو اتاق مامانی رواذیت میکردی تا خوابش میبرد. خودت همچنان پر انرزی و خستگی ناپذیز ماشاله ...صبحا هم به محض بیدار شدن بدو سراغشونو میگرفتی آخه همش دایی اذیتت میکرد ما رفتیم تو همش فک میکردی رفتن.قرتونت برم این روزا هم حسابی بهونشونو میگیری همش میگی مامانی و دایی وف ینی رفتن تو اتاق ...
11 مهر 1392