آرتینآرتین، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه سن داره

شیرین ترین میوه مامان و بابا

قثصضشسیبلتم

سفر به اراک و تهران در شهریور 94

سلام عشق مامان واقعا مامان جونت تنبل شده تقریبا 5 ماهی هست که سری به وبلاگت نزدم گل پسرم دلیل اصلی تنبلی بعدم به دلیل فرصت نکردن مثلا. اما امیدوارم که دیگه اینطوری نشه عزیزم به دلیل فاصله زیاد فقط با عکس تجدید خاطره میکنم این عکسا مربوط به شهریور ماه که ما به همراه بابا جهان به اراک خونه هانا گلی رفتیم از اونجا هم بدون بابا جون به دیدن مامانی در تهران خونه خاله اسی که بخاطر دکتر اومد بود رفتیم .اتفاقات و شیرین زبونیات بی نهایت اما چه کنم که از دست مامان جونت در رفته اما سفر ده روزه ما کلی خوش گذشت با استرس که مامانی برا دکتر میرفت اما گذشت............... دو تا وروجک کوچولو در حال عشق دادن به همدیگه و زست گرفتن برا عکس هر روز یک...
5 بهمن 1394

روزهای بهاری و تابستانی 94 که گذشت

سلام به دردونه ی خودم بعد روزها تاخیر مامان در وبلاگت و خیلی خیلی معذرت میخام که انقد دیر اومدم فدای چشمات بشم توی این مدت راستش بیشتر تنبلی بود توجیح نکنم اما خب ماه رمضون و پرانرزی بودن تو که روز به روز هم بیشتر میشه مامان واقعا خسته میشه کمتر سراغ نوشتن اومد گلبرگم اما قول که سعی کنم تکرار نشه و اما روزهایی که گذشت رو نمیتونم خلاصه کنم توی یه مطلب اما سعی میکنم برات تا جایی که در توانم هست برات بنویسم و اما در 39 و 40 ماهگی پسمل خوشگل من که توی خرداد ماه و تیر ماه بود با بازیهای روزانه توی خونه با همدیگه و کتاب خودندن که جدیدا خیلی خیلی زیاد دوست داری مدام میخای که برات بخونیم و کتاب جدید تقاضا میکنی که این خیلی من و بابا رو خوشحال ...
30 مرداد 1394

38 ماهگی ارتین جون

پسرم ببخشید دیر اومدم منتظر عکسا بودم که بابا وقت کنه ریکاوری کنه عکسای عید و اینا که همش حذف شده اما دیدم متاسفانه هنو فرصت نشده قشنگم فدات بشم این روزهای بهاریو بیشتر با هم هستیم صب خونه مشغول کار خونه و بازی بعدم نهار اگه اقا بخوابه استراحت و بعد هم پارک گردی داریم و دوچرخه سواری شما که این روزا خیلی عاشق دوچرخه سواری شدی مدام عصرا مشغولی اگه بابایی هم باشه که 3 تایی میری کلی میگردیم وگرنه به همین پارک اکتفا میکنیم و مدام با بچه ها مسابقه میدی میگی نفر اول ارتین کوچولوی کرمی نفسم خیلی خوبه عزیزم از این که کنارمی و این لحظات قشنگو برا مامان مهیا میکنی ممنونم نفسم هر چی بزرگتر میشی شیرینتر عزیزم حرفای قشنگ و عاشقونت که مارو بغل میک...
13 ارديبهشت 1394

احوالات قند شکر در روزهای پایانی سال 93

پسر گلم ببخشید اینقد دیر اومد اخه این مسافرت و خستگی بعد از اون حال نوشتن نداشتم الان مروری میکنم به روزهایی که گذشت عزیز مامان روزهای اخر سال 93 ما هم با خونه تکونی و خرید گذشت اون روزها که بابایی معمولا نبود کار ما هر ورز تو بازار گشتن بود و تمیزکاری که ناز گلم خیلی باهام همکاری و کمک کرد امسال عید قرار بر این بود که تا 4 روز اول تو شهر خودمون موندگار باشیم به خاطر کار بابایی .سعی کردیم این روزها رو به امید رسیدن روز رفتن بگذروندیم.اینم عکسایی از اون روزها. کمک پسملمو در گردگیری به قول خودش مامان برات زحمت کشیدم خسته شدم     شب چهارشنبه سوری با 7 مین سالگرد عقد من و بابایی یکی بود که شما هم وحشت ...
28 فروردين 1394

تولد 3 سالگی دردانه ی مامان وبابایی

عزیزم یکسال دیگر هم به سرعت باد گذشت قند شکر مامان ما فقط نظارگر قد کشیدنت و بزرگ شدنت بودیم ولذت بردیم هر ثانیش حسرت ثانیه قبلشو میخوریم اما چه میشه کرد نفس مامان با وجود همه دلتنگیای برای لحظه لحظه گذشته ات اما باز هم شیرین و شیرین تر و جذابیتهای هر دوره ی خودتو داری و ما هم با تمام وجود حست میکنیم با بابایی لذت میبریم. عزیز مامان بلاخره بعد از کلی این ور اون ور کردن بلاخره تصمیم گرفتیم به خاطر راه دوریه همه و هوای سرد تصمیم بر این شد یه تولد مختصر در کنار بابا بزرگ و مامان بزرگ بگیریم و شما تو این یه هفته به تولد کلی تمرین رقص و به قول خودت رقص کردی اما به تکنو بیشتر شبیه میکردی کلی ذوق داشتی  خلاصه روز 10 اسفند اومد و شانسمون باب...
22 اسفند 1393

بدون عنوان

مادرانه   چه روز با شکوهیست روزی که ملایک قدح در دست انوار آسمانی را برایم تحفه آوردند و برایم ترانه ها سرودند از عشق مادری روزی که خدایم منت نهاد و عاشقانه آغوشم را از بوی بهشت لبریز کرد روزی که مادر شدم ، مادر واکنون سومین بهار در آغاز زمستان میلاد یک نور دیده ام که با آن دنیایم گلستان شد او که به عاشقانه هایم رنگ مادری ، به نفسهایم شور مادری ، به خنده ها و گر یه هایم مهر مادری و به نگاههایم سوی مادری دادند بی دغدغه قد بکش فرزندم  ، نفس بکش با آرامش و بخواب با آسایش   که من هستم و کوچکترین غم هایت را به جان میخرم خدایا کمک کن تا در ...
16 اسفند 1393

روزهای پایانی دوسالگی نفس زندگیمون

عشق مامان وبابا این روزهای قشنگ زمستونی که روزهای پایان دوسالگی نازگل ما هست هم نیز میگذرد و ما شاهد قدکشیدن و بزرگ شدن این شیرین زبون هستیم فدات بشم توی فامیل معروف شدی به شیرین زبون واییییییییییییی ینی روز به روز شیرین تر و وروجک تر . میخام یکم از شیرین زبونیات بگم برات یه روز صب به بابا گفتی بابا جون بشین دستاتو ببر بالا بگو خدایا شکر که این پسرو به ما دادی وقتی مثل ا میخای خاطره تعریف کنی اداعا کنی که خیلی قوی بودی میگی مامان جون من وقتی بزرگ بودم اینکارارو کردم وقتی چیزی میخری من بگم منم میخام میگی مامان جون بذار تو هم نی نی بشی خودم برات میخرم قربون این بزرگیت بشم عزیزم وقتی خوابت نمیاد مامان جون دیگه خواب تو جونم...
26 بهمن 1393

ناز گلم در روزهای 35 ماهگی

خوشگلک مامان انقد مرد شده برا خودش عاشق کمک کردن به مامانش مثل جمع و جور کردن خونه جارو زدن اتاقش و اتو زدن و ظرف شستن غذا درست کردن فدات بشم قشنگم میگی مامان جون دوست داری من کمکت کنم نمونه ای از کمکهای نازگلم و یه گردش حسابی به انتخاب پسملم با اتفاق بابا جهانشو مامان مینا یه مسیری پیاده روی که شما عاشق مسابقه دو و هر کدوم یه نقش داشتیم شما مک کوین من سلطان بابا هم چیک و شما باید همیشه برنده میشدی و مدام در حال نقشه کشیدن برا ما هستی که جلو بزنی ما هم ابق بمونیم خیز برای مسابقه خط پایان من برنده شدم   و قصر شادی به انتخاب شما قربونت برم برا اولین بار تونستی از سرسره بادی بری بالا و سر بخوری به قو...
18 بهمن 1393

بازیها و سرگرمیهای مامان و پسملی توی روزای دی ماه بدون برف 93

سلام قشنگ مامان و روزهای زمستون بدون برف هم داره میگذره و ما در انتظار اومدن برف برای یه برف بازی حسابی که کلی دلتنگشیم. دردونه ی مامان این روززا بیشتر تو خونه سپری میکنیم آخه هو سرد چند روز که بابا جهان شیفت رستش بود یهو تصمیم به خونه بابابزرگ گرفتیم اونجا هم بابا چون کار براش پیش اومد برا سر ساختمون رفت من و شما هم کلی برا خودمون سرگرمی درست کردیم توی حیاط بابابزرگ. آموزش باغبانی. توی باغچه حیاط بابابزرگ دست به کار شدی اول زمینو کندی مدام شعر باغبونم باغبون میخوندی   حالا نخود لوبیا میذاریم و روش خاک میریزیم   خاک میریزیم اما شاکی از این که دوست نداری دستات گلی باشه خب   حالا اب میدی...
30 دی 1393

اولین آرایشگاه مردونه عشق مامان وبابا

مو قشنگ مامان بلاخره من و بابا تصمیم گرفتیم آرایشگاتو از آریشگاه فرفری مخصوص نی نی کوجولو ها تغییر  بدیم به آرایشگاه مردونه. بابا جهان عاشق اینه که موهاتو بلند کنه کلی زیاد اما چون موهای جلوت چشاتو اذیت میکنه دوتایی با بابا جون یه آرایشگاه توی صحنه انتحاب کردین و رفتین ناز گل من کلی گریه کرده بود وهمش از ارایشگاه ایراد میگرفتی که بریم یه آرایشگاه دیگه این خوب نیس انقد گریه کردی که رفتی توی چرت اقای آرایشگر هم یه مرتب مختصری کرده البته قبلش به خاطر رضایت آقا بابایی کلی رفته بود تو خرج برات اسباب بازی خریده بود وقتی تشریف اوردی خون خواب بود جیگر از خستگی زیاد اما دیگه داشت شب میشد خونه مامان بزرگ اینا بابا صدای تفنگ جدیدتو در آورد و شم...
30 دی 1393