23 ماهگی عشقمون
سلام نفس مامانی فدات شم این ماه هم گذشت وای پسرم نمیدونی به سرعت این روزها میگذره باورم نمیشه جیگر گوشه ای ما روز به روز بزرگتر میشه فقط منو و بابایی جون نظاره گر میشیم و با یاد گذشته کلی حسرتشو میخوریم اما سعی میکنیم از تمام این لحظه های قشنگ قند شکرمون نهایت استفاده رو بکنیم
عزیز توی این ماه میشه گفت تقریبا با زبون شیرین نی نی ها مشکلی تو حرف زدن نداری تازشم یه جمله هایی میگی که منو بابایی از تعجب هم میخندیم هم کلی روحیه میگیریم و به این که انقد باهوشی همه چیو کافیه یه بار بشنوی بکارش میبری تازه بعضی وقتا جمله هایی میگی که اصلا ربطی نداره
چند تا جمله قشنگتو میگم : مامانی یه لحظه بیا اینجا. با شما هستم کار تون دارم .ببخشید حواسم نبود.نوش جانتون.یکم خسته شدم بشینم یا دراز بکشم حستگیم درآد. اگه دست بزنی من میدونم و تو .بفرمایید.وای از دست بابایی. تقصیر من بود ببخشید.شکیب با احله حمله کرد
گل نازم این روزا دیگه شیطنتت اوج گرفته مدام از منو بابابی شیطنتای خودتو میخوای همراهی کنی از قایم موشک 3 تایی دنبال هم دویدن گرفته تا تو چادر تاب تاب دادن یا پرتاب کردنت به بالا توسط بابایی.و عاشق دویدن تو خونه دور خودت فقط قیافت کلی خنده دار میشه انگار تو مسابقات جام جهانی شرکت کردی انقد تلاش که میکنی مدام حرکات عجیب که بگی ورززشکاری سعی میکنی پاهاتو تا جایی که میتونی و دردت میگیره باز کنی بگی مامان بابا ورزشکارم.
شعرای جدیدی یاد گرفتی کبوتر ناز من خاله شادونه رو. گربه من نار نازی زن عمو مژگاننو . الک دولک . بارون میاد شر شر . و....اسم اکثر حیواناتو با شعر و جدیداا هم اسم پرندگانو که خان عمو کتابشو برات گرفته اسمشم گذاشتی کتاب عمو.
عزیزم همشه یادت بمونه که بزرگترین نعمت و هدیه تو زندگی ما هستی و زندگی ما روز به روز با تک تک وروجک بازیات و شیرین زبونیات شیرینتر و عاشقونه تر میشه و به وجودن میبالیم.
این دو تا مرغ عشق هدیه این ماه کوچول موچولومون چون عاشق پرنده بودی بابایی برات آورد کلی براشون ذوق کردی و به هیچ وجه دوست نداری کسی ببرشون براشون حرف میزنی با کمک بابایی غذا و آب بهشون میدی وقتی صداشون بلند میشه میگی چی شده نترسید من دوستون دارم مثل خودت کلی وروجکند مدام دنبال اسمی براشون اما موفق نشدی الانم مثل شما در حال استراحتند
این ژست نفس مامان و بابایش تو عکاسی مامانی کلی حالشو میگرفتی و مانعش میشی
اینم کنار یه سراب قشنگ نزدیک غروب جمعه به همراه خونواده خان عمو کلی حال داد انقد سنگ پرتاب کردی و کلی ذوق که بیخیالشم نمیشدی بعد با مهدی و بابایی توپ بازی .آخرش که تو همش مثل یه جوجو کوچولو دنبال عمو میرفتی و دور آتیش بودی که یهو عجله کردی بهش برسی خوردی زمین دستت رفت تو آتیش به قول خودت عمو نجاتت داد سریع دستتو گذاشت توی آب . بعد کوچولو آروم شدی اما دوباره رفتی با پاهات مشغول هیزم گذاشتن کردی.امان از دست تو عسلم