آرتینآرتین، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره

شیرین ترین میوه مامان و بابا

قثصضشسیبلتم

20 ماهگی کوچولوی مامان

عزیز دل مامان وارد 20 ماهگی شدی روزا ها تند تند میگذره و فقط خاطرات شیرین وروجکمون که داره روز به روز قد میکشه برامون میمونه وقتی به عقب بر میگردیم کلی برای تمام ثانیه هاش دل تنگ میشیم فدای چشات بشم توی این ماه تقریبا دیگه همه کلماتو با زبون شیرینت میگی جدیدا داری تلاش برا یاد گرفتن شعر میکنی و مدام ازم میخوای برات بخونم شعرایی که دوست داری توپولویم توپولو .گل از همه رنگش.بع بعی میگه بع بع . یه توپ دارم. کمو بیش هم یه چیزایشو یاد گرفتی .عاشق قایم موشک بازی هستی که منو بابایی رو از کت و کول میندازی همش میگی قایم چشاتم انقد بانمک میبندی اما شیطون چشات نیمه باز نگا میکنی ببینی کجا میریم قایم بشیم عاشق اینی بابایی تو کمد قایم شه بری پیداش کنی ...
11 آبان 1392

شیرین کاریهای آرتین کوجولو

سلام پسر قشنگم  این روزا دیگه پسرم کلی آقا شده در عین شیطنتهایی که داره عزیزم دایره لغاتت زیاد شده به قول بابایی هر چی میشنوی مثل طوطی تکرار میکنی بعضی وقتا یه چیزایی میگی منو بابایی میمونیم چطو یاد گرفتی. وقتی زمین میخوری بعد مراسم بوس کردن اون نقطه توسط من و بابایی میری اونجارو ب قول خودت اد میکنی عاشق شعر خوندن و کتاب قصه خوندن و لالایی هستی وقتی تموم میشه انقد بانمک میگی بدی .ینی بعدی رو بگو.داد مبزنی مامان یا بابااااااا دصه ینی قصه.دندونم درد میکرد بدو گوشی ورداشتی گفتی الو بابایی دننون مامانی اخماتم تو هم ینی نگرانی.آشغلارو جمع میکنی میریزی تو سطل آشغال و میگی دستتتتتتتتتت ینی تشویقت کنیم.موقع اذیت کردن بابایی میای دست منو ...
5 آبان 1392

یک سال و هفت ماهگی آرتین خان

پسر فشنگم این روزا هم مثل باد برای من و پدری میگذره بعضی وقتا که فک میکنم برای تمام این لحظاتی که میگذره دلتنگ میشم و دلم میگیره اما خب این روزا هم روز به روز وروجک تر و ماشاله ..باهوش تر میشی انقد پر انرژی که منو پدری کم میاریم . تقریبا تمام کلماتو میگی اما به زبان شیرین خودت مثلا بدو . بگیر .پاشو .بشین .ترسید ینی میترسم دس ینی دستمو بگیر وبیا .بیا .برو .دکست ینی شکست تا عدد 3 هم بلدی بشماری میگی یه دو سه.کار خوب که میکنی هیجانی میشی میگی ماشاله .. قربونت برم انقد ناز میشی .اینم بگم حسابی هم مامانی شدی همش میگی بالا ینی بغلت کنم حتی توی آشپزی هم میخای تو قابلمه ببینی وروجک شیطون.راستی عاشق اینی که پدری که زنگ میزنه بری راه پله بگی بابایی ...
17 مهر 1392

آخ جون پرهام کوچولو اومده پیشمون

عزیر دلم این روزا که من و تو بابایی حسابی سرمون با مامانی و دایی سجاد گرم بود پرهام کوچولو و خاله آسی و دایی ابوالفضل هم از تهران اومدن کلی خوشحال که دورمون بعد از مدتها شلوغ شد تو و پرهام بعضی وقتا انقد با هم دوست میشدین که اگه یه ساعتی همدیگرو نمیدیدین هم دیگرو میبوسیدین بعضی وقتام سر و کله هم میپریدین و مثل همیشه آقا پرهام تمام ماشین و اسباب بازیا رو هم جمع میکرد به تو نمیداد و جیگر مامان مظلومانه میدادی بهش و میومدی فقط اعتراض میکردی و مامانی یا دایی با بدبختی برات قایمکی یکیشو بهت میدادیم.تو عاشق بوسیدن پرهام و اون عاشق این که دستتو بگیره تو دستتو نمیدادی. صبح که بیدار میشدین اول تو اتاق سراغ همو میگرفتین غذا با هم میخوردین فدای هر دو...
15 مهر 1392

سرما خوردگی آرتین کوچولو

سلام ناز گلم پسر خوشگلم این روزا بازم سر شیطنت وروجکمون البته بی تجربگی من و پدری تو سرما خوردی دیروز که خیلی حوصلت سر رفته بود همش به منو پدری گیر داده بودی دردر پدری با وجود کلی خستگی آخه شب قبلش تا دیر وقت پروژه و درس و صبح زود تا عصری کار اما نه نگفت سه تایی رفتیم پارک نزدیک خونه اونجا انقد سرسره بازی و شیطنت کردی تمام لباس پدری پر خاک شد بعدش تو راه برگشت چشمت به اون میدان که وسطتش یه فواره بود افتاد و گیر دادی آب بازی منم گفتم  بریم یه کوچولو بازی کنی از تفریحت لذت ببری خلاصه رفتیم پاهاتو تو آب کردی شروع به آب ریختن رو منو پدری یهو از دست بابایی در رفتی تا کمر رفتی تو آب دیگه ول نکردی تا نیم ساعتی بازی کردی و خیس خیس ش...
15 مهر 1392

اومدن مامانی و دایی سجاد به دیدن آرتین کوچولو

سلام  عزیز دلم توی این مدت حسابی سرمون شلوغ بود مامانی و دایی سجاد پیشمون اومده بودن و توی شلوغی خونه که در حال جمع جور کردن و شستن با مامانی بودیم تو کلی حال میکردی همش بازی و از سر کول دایی در ودیوار بالا میرفتی با دایی انقد بازی میکردی مخصوصا قایم موشک که خیلی دوست داشتی و هیچ وقت خسته نمیشی انقد که  شبا هم تو خواب دایی دایی صدا میزدی و موقع خوابم انقد تو اتاق مامانی رواذیت میکردی تا خوابش میبرد. خودت همچنان پر انرزی و خستگی ناپذیز ماشاله ...صبحا هم به محض بیدار شدن بدو سراغشونو میگرفتی آخه همش دایی اذیتت میکرد ما رفتیم تو همش فک میکردی رفتن.قرتونت برم این روزا هم حسابی بهونشونو میگیری همش میگی مامانی و دایی وف ینی رفتن تو اتاق ...
11 مهر 1392

و اما دندونای نیش وروجک کوچولو

پسر قشنگم بلاخره این دندونای نیشتم مثل 4 تا مروارید خوشگل بیرون زد یه روز صبح که مامانی داشت باهات نرمش و ورزش میکرد متوجه شد که دندونای نیشتم که این روزا به خاطرش کلی اذیت میشدی در اومده و منو دایی سجادو صدا زد کلی برات ذوق کردیم انقد منتتو میکشیدیم شاید یه کوجولو بهمون نشون بدی قربونت برم یکی یه دونه مامان.بابایی هم که شنید کلی خوشحال شد.   ...
10 مهر 1392

واکسن 18 ماهگی مرد کوجک مامانی

عزیز دلم این مرحله پر استرس مامان و هم به سلامتی پشت سر گذاشتی روز چهارشنبه مثل همیشه پدری مرخصی گرفت و من و نی نی کوچولوی نانازشو همراهی کرد بعد کلی توی راه برات توضیح دادیم که کجا میریم تو هم همش انقد شیرین میگفتی باشه  باشه .فدات بشم اول برا چک آپ رفتیم اونجا یه کوچولو گریه کردی بعد بغل پدری بودی که خانم دکتری گفت وزنت تغییر نکرده آخه مریض شد جیگر مامانی .بعد اونم سریع برا واکسنت رفتیم اونجا برا اولین بار تو بغل مامانی بودی انقد تند سریع به پا و دستت واکسنو زد انقد سریع که من اصلا متوجه نشدم بعدم بغل پدری گریه کردی دیگه بدو با پدری رفتیم برا پارک نزدیک همون جا کلی بازی کردی برای اولین بار همش به بابایی می گفتی تاب تاب بعد میخوندی تاب...
8 مهر 1392