آرتینآرتین، تا این لحظه: 12 سال و 30 روز سن داره

شیرین ترین میوه مامان و بابا

قثصضشسیبلتم

مریضی شدید پسر کوچولو

عزیزم بعد تعطیلات بابایی دیگه باید برا کارش دیگه میرفت اما تهنایی سخت بود اما چاره ای نبود تو خواب بودی که بابایی ساعت 1 شب حرکت داشت بعد رفتنش کم بیش بهانه گیری میکردی و اما داییها و خاله زکی کلی سرگرمت میکردن وبا گفتن بابایی رفته سر کار پول دربیاره من سوپری به به بخرم  هم خودتو قانع و هم جواب هر کی سوال میکردو میدادی تا تصمیم گرفتم از شیر بگیرمت شدید مریض شدی یهو اسهال و همش بالا میووردی با یه آب خوردن حالت بد میشد طوری که شب با آقا جونو مامانی سریع درمانگاه بردیمت اونجا بهتر شدی اما نصف شب دوباره شروع شد نمیدونی چقد سخت بود فقط با گفتن مامان جون دارم بالا میارم دنیا رو سرم خراب میشد تا صبح تو هی خوابیدی هی بیدار که بغلت کنم و بیقر...
30 ارديبهشت 1393

و اما 13 بدر فروردین 93

نازنین مامان این مطالب با تا خیر زیاد مینویسم روزها تند تند گذشت بابایی هم حالش بهتر شد بقیه روزها با مهمونی رفتن و گشت گذار زود تموم شد تا روز 13 که از یه طرف نارحت که چقد زود تعطیلات تموم شد خلاصه همه جمع شدیم  و شما اون روز و با کلی شیطنتو بازیگوشی با پرهام گذروندین . اینجا با اون تفنگ آب پاشت بساط همه رو بهم ریخته بودی  بازی بابایشونو رو خاله ها رو ماشینا و چادر خلاصه کلی حال کردی باهاش هر چند آخرشم تفنگ رو لهش کردی پرش وروجک کوچولو توسط دایی محسن که عاشق این پرشهایی اینم دریب آرتین خان با دایی سجاد که کلی باهاش بازی کردی و با اون شوتای قشنگت همه رو به وجد میاری   ...
30 ارديبهشت 1393

ما اومدیم اولین نوشته در سال 93

سلام گل پسر شیرینم شرمندت بعد یه تاخیر طولانی برگشتم 29 اسفند که 3 تایی راهی نیشابور شدیم اونجام اولایش ضد حالی بدی خوردیم اول خاله زکی بعدم مریضی بابا جون که بد جوری سرما خوردگی اذیتش کرد  یه هفته اول به همین روال گذشت بعدشم انقد سرمون گرم مهمونی دور همی گذشت که اصلا فرصت نوشتن نشد عزیزم تعطیلات نسبتا خوبی بود با وجود همه اتفاقاش اما همین که پیش آقا جونو مامانی بودیم دورت کلی شلوغ بود کلی بهت خوش گذشت .انقد گفتنی ها زیاد که نمیشه نوشت چون توی وروجک از خواب بیدار میشی اجازه نوشتن نمیدی پس به چند تایی از عکسا تا جایی که بشه اکتفا میکنیم نمایی از ورودی هفت  غار نیشابور که کلی خوش گذشت از صبح رفتیم بعد از صرف نهار و چای روی آتیش...
28 ارديبهشت 1393

کمکهای آرتین کوجولو در خونه تکونی

مامان جون اینجوری نگام کن بلدم دوست داشتی همش جارو برقیو اون حالتی بذاری صدا بده بخندی خودت کنار نگاه کنی از من خواستی آسترو کفی کنم بدم بهت ببین مامان جون الان تمیز میشه وسط شلوغی خونه قایم موشک بازی میکنم تا خستگیم در آد اینم آخرین عکس از موهای بلند نفس مامان مثل همیشه در حال تعمیر شوفاژ که از نظرش همیشه خراب با جعبه ابزار خودش که یه روزه داغونشون کردم اینم عکس بعد از آریشگاه اونجا کلی اولش تو شهر بازیش بازی کردی با رقصیم  که بعد از گذاشتن آهنگ تولدت مبارک لپ قرمزی کردی همه مامانارو با نی نی شونو به وجد آوردی کلی برات ذوق کردن بعد اونم که واییییییییییییی روی صندلی و با شروع به کار صبا خانوم دیگه تلافیشو در آ...
27 اسفند 1392

روزاهای آخر سال با آرتین کوجولو

سلام عسل مامانی الان خوابت برد من از این فرصت استفاده کردم یه سری به وبلاگت بزنم یه چیزایی برات بنویسم عزیزم این روزا من و بابایی و خودت بیصبرانه منتظرین تند تند بگذره زودی عید بیاد و بریم خونه آقا جون تا حالو هوامون عوض شه و تو همش میگی بریم نیشابور خونه مامان جون آقا جون با قطار قصه ها بریم اونجا تولد شمعارو فوت کنم پیش پهام و دایی سجاد بگن تولد تولد مکارک بیا شمعا فوت کن که زنده باشی قربون حرف زدنت خریدامونو زود انجام دادیم انقد که هول بودیم حالا این روزا هم خیلی کند برامون میگذره اما دیگه دلتنگی امان نمیده میدونم این گذر زمان عمر ماست که میگذره و ......اما چه کنیم فدات بشم خیلی شیطتنت زیادو شیرین زبون تر شدی و به قول بابایی طویطی...
20 اسفند 1392

سورپرایز خان عمو

سلام ناز مامانی اول تولدت مبارک مرد کوچیک خونمون یه سال بزرگتر شدی عزیزم در عین اینکه باورمون نمیشه انقد زود گذشت اما واقعا گذشت شیرین و به یاد ماندنی ترین خاطراتو برای من و بابایی رقم زدی . فدات بشم برنامه تولدت این بود که توی عیدمثل سال قبل به همراه پرهام کوچولو بگیری که دوتایی بیشتر بهتون خوش میگذره بگیریم روز 9 اسفند جمعه خان عمو زنگ زد که خونه بمونید ما الان میایم اونجا بعد ساعت  تقریبا 4 دیگه عمو زن عمو و مهدی با یه کیک و یه سری  از تزیینات وارد خونه شدن حسابی سورپرایز شدیم و تند تیز  عمو و بابایی مهدی بادکنک باد کردند و تزیین کوچولو و مختصری کردیم سریع حاضر شدیم و تو کلی ذوق در عین شوکه شدن وسط با آهنگ تولدت م...
15 اسفند 1392

تولد 2 سالگیت مبارک

تولدت هزاران بار مبارک امروز خورشید شادمانه ترین طلوعش را داشت و دنیا رنگ دیگری. روزی که مادر شدم از شوق دیدنت اشکهایم دیدم را تار کرده بود روزی که مادر شدم و تورا در آغوش گرفتم قلبم را جانم را نفسم را در آغوش داشتم روزی که مادر شدم قلبم در سینه جایش تنگ بود آری با تولد تو دیگر عضوی به نام قلب در بدنم حس نمیکردم چون ضربانش انقد شدت گرفته بود که انگار، نه ، واقعا قلبم  بیرون از بدنم میتپد وجه حس زیبایی است مادر شدن وچه خوشبختم................. پسرم این را بدان که من و بابایی تورا عاشقانه دوست داریم وخدا را به خاطر این هدیه الهی هزاران بار شکر میکنیم که مارا لایق داشتنت دانست از خداوند بی همتا خواستارم که خود ن...
12 اسفند 1392

بمب انرژی مامانو بابایی

قربونت بره مامان انقد شیرین زبون شدی که اگه بخوام همشو بگم یه دفترم تمومی نداره گلم این روزا با حرفای قشنگی که میزنی منو بابایی رو کلی متعجب و ذوق زده میکنی و کلی من و بابایی احساس غرور و خوشبختی رو بیشتر وبیشتر احساس میکنیم  تا جایی که بتونم برات مینویسنی قند مامان صبح با بابایی بیدار میشه دنبالش میره و سلام میدی دوباره میای دراز میکشی به بابا میگی بابا جون برو سر کار بابایی بعد کلی بوس گرفتن انرژی میره .تا میاد میگه بابا جون به به خریدی . عاشق سریال باغ سرهنگ از وقتی دیدی هادی تصادف کرد همش میگفتی مامان ینی مد بابا جون ینی مد این سوال هر روزت منو بابایی انقد که برات گفتیم تا میپرسی فقط میخندیم که باید باز همه رو تعریف کن...
12 اسفند 1392

23 ماهگی عشقمون

سلام نفس مامانی فدات شم این ماه هم  گذشت وای پسرم نمیدونی به سرعت این روزها میگذره  باورم نمیشه جیگر گوشه ای ما روز به روز بزرگتر میشه فقط منو و بابایی جون نظاره گر میشیم و با یاد گذشته کلی حسرتشو میخوریم اما سعی میکنیم از تمام این لحظه های قشنگ  قند شکرمون نهایت استفاده رو بکنیم عزیز توی این ماه میشه گفت تقریبا با زبون شیرین نی نی ها  مشکلی تو حرف زدن نداری تازشم یه جمله هایی میگی که منو بابایی از تعجب هم میخندیم هم کلی روحیه میگیریم و به این که انقد باهوشی همه چیو کافیه یه بار بشنوی بکارش میبری تازه بعضی وقتا جمله هایی میگی که اصلا ربطی نداره چند تا جمله قشنگتو میگم : مامانی یه لحظه بیا اینجا. با شما هستم کار تون دا...
21 بهمن 1392