مریضی شدید پسر کوچولو
عزیزم بعد تعطیلات بابایی دیگه باید برا کارش دیگه میرفت اما تهنایی سخت بود اما چاره ای نبود تو خواب بودی که بابایی ساعت 1 شب حرکت داشت بعد رفتنش کم بیش بهانه گیری میکردی و اما داییها و خاله زکی کلی سرگرمت میکردن وبا گفتن بابایی رفته سر کار پول دربیاره من سوپری به به بخرم هم خودتو قانع و هم جواب هر کی سوال میکردو میدادی تا تصمیم گرفتم از شیر بگیرمت شدید مریض شدی یهو اسهال و همش بالا میووردی با یه آب خوردن حالت بد میشد طوری که شب با آقا جونو مامانی سریع درمانگاه بردیمت اونجا بهتر شدی اما نصف شب دوباره شروع شد نمیدونی چقد سخت بود فقط با گفتن مامان جون دارم بالا میارم دنیا رو سرم خراب میشد تا صبح تو هی خوابیدی هی بیدار که بغلت کنم و بیقر...
نویسنده :
مینا حسینی
14:52