آرتینآرتین، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

شیرین ترین میوه مامان و بابا

قثصضشسیبلتم

آخرین روزهای انتظار مامان و بابا

سلام گلم پسرم امروز مامانی اومده آخرین روزای انتظارو برات بنویسه دوشنبه من و بابایی پیش خانوم دکتر بودیم و بهمون سورپرایزترین خبرو داد که اگه خدا بخواد روز چهارشنبه قرار بیای تو آغوش مامان و باباییما کلی هیجان زده شدیم شبش جشن گرفتیم . اما راستش بخوای مامانی حسابی استرس و ترس داره واسه اون روز.دیگه چیزی نمونده دو روز دیگه قند عسلم امیدوارم به خیر بگذره و سلامت قدم بذاری تنها آرزوی من و بابایی این روزا همین. بوس دوست داریم ...
7 اسفند 1390

نگرانی مامانی

بازم اومدم قند عسلم راستشو بخوای حوصلم سر رفته و استرس دارم  اومدم یه سر به وبلاگ پسملمون بزنم بابایی فیلم می بینه من حوصله نداشتم  آخه یه خورده مامانی نگران الانه از اخبار و دایی محسن شنیدم که تو شهر آقا جونشون زلزله اومده و همه بیرونن کلی نگران شدم تو هم انگاری  از نگرانی مامان نگران شدی قربونت برم آخه از اون موقع هی خودتو جمع  و سفت میکنی . البته بابایی نمدونه ها امیدوارم به خیر بگذره من و پسمل گلم آروم شیم . راستی از دایی محسن گفتم یه چی یادم اومد دایی روزای اولی که تو شکم مامانی بودی بابایی می رفت سر کار کلی از من و تو مراقبت کرد 2 ماه پیشمون بود و شاهد کلی خاطرات و کلی شیطنتا  بود بعدا بزرگ شدی برات م...
29 دی 1390

نگرانی مامانی

بازم اومدم قند عسلم راستشو بخوای حوصلم سر رفته و استرس دارم اومدم یه سر به وبلاگ پسملمون بزنم بابایی فیلم می بینه من حوصله نداشتم آخه یه خورده مامانی نگران الانه از اخبار و دایی محسن شنیدم که تو شهر آقا جونشون زلزله اومده و همه بیرونن کلی نگران شدم تو هم انگاری از نگرانی مامان نگران شدی قربونت برم آخه از اون موقع هی خودتو جمع و سفت میکنی. البته بابایی نمدونه ها امیدوارم به خیر بگذره من و پسمل گلم آروم شیم . راستی از دایی محسن گفتم یه چی یادم اومد دایی روزای اولی که تو شکم مامانی بودی بابایی می رفت سر کار کلی از من و تو مراقبت کرد 2 ماه پیشمون بود و شاهد کلی خاطرات و کلی شیطنتا بود بعدا بزرگ شدی برات میگه جیگر جونی. ...
29 دی 1390

صدای قلب پسملم

سلام پسمل گلم اومدم برات بنویسم که مامانی تازه از پیش خانوم دکی اومد واسه معاینه رفتم اولین باری بود که بابایی نبود ینی اومد اما به ناچار باید میرفت سر کار .خلاصه مامانی صدای قلب کوچولوی خودمو شنیدم انقد تند تند میزد جای پدری خالی آخه خیلی دوست داره اونم بشنوه اما بهش اجازه نمیدن راستی کلی هم حال خانوم ماما رو گرفتی همش در میرفتی کلی دنبالت گشت تا پیدات کرد این روزا حسابی شیطون شدی مخصوصا شبا با بابایی که باهات حرف میزنه بپر بپری راه میندازی که نگو بابایی هم که ذوق میکنه هی باهات حرف میرنه. قند عسلم من و پدری بی صبرانه منتظرتیم و خیلی دوست داریم . بوس
21 آذر 1390

صدای قلب پسملم

سلام پسمل گلم اومدم برات بنویسم که مامانی تازه از پیش خانوم دکی اومد واسه معاینه رفتم اولین باری بود که بابایی نبود ینی اومد اما به ناچار باید میرفت سر کار .خلاصه مامانی صدای قلب کوچولوی خودمو شنیدم انقد تند تند میزد جای پدری خالی آخه خیلی دوست داره اونم بشنوه اما بهش اجازه نمیدن راستی کلی هم حال خانوم ماما رو گرفتی همش در میرفتی کلی دنبالت گشت تا پیدات کرد این روزا حسابی شیطون شدی مخصوصا شبا با بابایی که باهات حرف میزنه بپر بپری راه میندازی که نگو بابایی هم که ذوق میکنه هی باهات حرف میرنه. قند عسلم من و پدری بی صبرانه منتظرتیم و خیلی دوست داریم . بوس
21 آذر 1390

بازی با بابایی

چطوری جیگر مامانی ؟ امروز اومدم از شیطنتایی که تو شکم مامانی میکنی برات بگم که بعدا بدونی چقد بلا بودی و چطو مامان گناهی و سر کار میذاشتی. دیروز از صبح تا شب که بابایی اومد ازت خبری نبود به بابایی گفتم اونم مثل همیشه ارومو خونسرد گفت غصه نخور بعد اومدو شروع کرد باهات به حرف زدن کلی برات ابراز احساس کرد که چقد دوست داره و بعد ازت خواست جوابشو بدی یهو همچین مشتی زدی هر دوتامون از جا پریدیم کلی خندیدیم بعدم با بابایی هی حرف زدی و با مشت و چنگول و ورجه وورجه جوابشو میدادی و منم این وسط از تعجب فقط به عنوان واسطه نگا میکردم خلاصه مامانی اون شب تا صبح بیدار بودی و جبران اون روزو کردی .عزیزم از خدا میخوام همیشه پر انرژی و شنگول و سلامت باشی.و ب...
8 آذر 1390

بازی با بابایی

چطوری جیگر مامانی ؟ امروز اومدم از شیطنتایی که تو شکم مامانی میکنی برات بگم که بعدا بدونی چقد بلا بودی و چطو مامان گناهی و سر کار میذاشتی. دیروز از صبح تا شب که بابایی اومد ازت خبری نبود به بابایی گفتم اونم مثل همیشه ارومو خونسرد گفت غصه نخور بعد اومدو شروع کرد باهات به حرف زدن کلی برات ابراز احساس کرد که چقد دوست داره و بعد ازت خواست جوابشو بدی یهو همچین مشتی زدی هر دوتامون از جا پریدیم کلی خندیدیم بعدم با بابایی هی حرف زدی و با مشت و چنگول و ورجه وورجه جوابشو میدادی و منم این وسط از تعجب فقط به عنوان واسطه نگا میکردم خلاصه مامانی اون شب تا صبح بیدار بودی و جبران اون روزو کردی .عزیزم از خدا میخوام همیشه پر انرژی و شنگول و سلامت باشی.و...
8 آذر 1390

پسمل بوکس کارم

سلام پسر گلم  مامانی تنها حوصله ش سر رفته بابایی سر کلاس گفتم بیام یه خورده با شیطون خودم خلوت کنم ببخش مامانی رو این روزا کمتر میام سراغ نوشتن واسش آخه تنبل شدم . امروزم مامانی سرما خورده بود ظهری خوابید همچین پسملمون با مشت زد تو شکم مامانی از خواب پریدم کلی ترسیدم  نمدونم داشتی چیکا میکردی اما فک کنم بوکس بازی میکردی آخه تا چند دقیقه ای ادامه داشت . از صبح نگران بودم آخه ازت خبری نبود  قربونش برم  در عین ترس یه حال حسابی به مامانی دادی . حب گلم برم شام درست کنم فک کنم تو هم گشنت داری اعلام میکنی خوشگلم باباییم اومد بوس بوس دوست دارم   ...
3 آذر 1390

پسمل بوکس کارم

سلام پسر گلم مامانی تنها حوصله ش سر رفته بابایی سر کلاس گفتم بیام یه خورده با شیطون خودم خلوت کنم ببخش مامانی رو این روزا کمتر میام سراغ نوشتن واسش آخه تنبل شدم . امروزم مامانی سرما خورده بود ظهری خوابید همچین پسملمون با مشت زد تو شکم مامانی از خواب پریدم کلی ترسیدم نمدونم داشتی چیکا میکردی اما فک کنم بوکس بازی میکردی آخه تا چند دقیقه ای ادامه داشت . از صبح نگران بودم آخه ازت خبری نبود قربونش برم در عین ترس یه حال حسابی به مامانی دادی . حب گلم برم شام درست کنم فک کنم تو هم گشنت داری اعلام میکنی خوشگلم باباییم اومد بوس بوس دوست دارم ...
3 آذر 1390

هدیه های قشنگ مامان بزرگ

سلام پسمل کوچولوی من قربونت برم امروز با کلی خبرای توپ اومدم اول اینکه جات خالی مامان بزرگ  اومد اینجا  واسه  دیدنت مامان که دلش لک زده بود براش آخه 8 ماه ندیده بودمش  اما زود رفت امشب تو خونه حسابی جاش خالیه مامان دلش گرفته  و دلتنگش . راستی مامان بزرگ برا نوه ای خوشگلش کلی سلیقه به خرج داده بود وسایل و لباسای نازی آورده که وقتی کوچولومون از تو دل مامان اومد  بیرون بپوشه و  ماه بشه انقد با پدری ذوق کردیم واسه وسایلت و تو لباسا تصورت کردیم آرزو کردیم این انتظار تموم شه و به  سلامت بیای گل پسرم. دیگه اینکه با مامان بزرگ  و پدری رفتیم پیش خانوم دکتر آخه مامان بزرگ نگران بود و خواست با دکترم حرف ...
2 آذر 1390