آرتینآرتین، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه سن داره

شیرین ترین میوه مامان و بابا

قثصضشسیبلتم

به وبلاگ گل پسر ما خوش اومدین خوشحال میشیم که خاطرات و تجربه های ارتین جونو دنبال کنین

دو رقمی شدن دردونه ی ما

سلام زندگی مامان و بابا من بعد از مدتها تنبلی یهوویی دلم خواست بیام اینجا برات بنویسم خیلی دوست دارم که همیشه به روز بیام برات ثبت خاطراتتو کنم اما امان از تنبلی  قربونت برم همون جوجه کوچولوی ما انقد مرد شده که امسال دو رقمی شدنتو در کنار مامانی و اقا جون اینا جشن گرفتیم و ب داشتنت بالیدیم  چند تا ازز عکسای قشنگتو برات میذارم و یکی از جذابیتای این تولد گرفتن کادوی میکروسکوپ و تلسکوپ بود که  خیلی ذوق زده و هیجان زده شدی براش مرد کوچک ما همیشه بخند قلبم ...
4 ارديبهشت 1401

روزهای کرونایی

سلام نفس مامان این روزا خیلییی بهت سخت گذشت و بیشترین تحمل بین دوستای خودت توی خونه داشتی از بهمن تا اردیبهشت ماه ما قرنطینه کامل بودیم و مدام در خونه مشعول درس و بازیهایی فکری و پاستور. و نهایت کوه سه تایی دوچرخه سواری و اشپزی گذشت حتی برا سلامتی بابا بزرگ و مامان بزرگ توی عید دیدنشون نرفتیم الانم ک تابستون و هر سال اینموقع ما مسافرت نیشابور بودیم اما فعلا این ریسک نگردیم بریم دیگ اواسط اردیبهشت ک اوصاع بهتر شد ب دیدن مامان بزرگ اینا رفتین و الانم ک دیگ تابستون گهگداری فقط اونجا میرییم و عمو اینا از تبریز اومدن و چند روزی هم توی خرداد با اونا بودی کلی روحیت عوص شد قربونت برم  و نهایت باغ علی اقا ک تو عاشقانه اونجارو دوست داری مکانهای ت...
3 مرداد 1399

یک روز پرماجرا در باغ برای ارتین جوون

سلام ارتین جون مامان بعد مدتها با اصرار خودت تصمیم گرفتیم که وبلاگتو به روز کنیم مامان مثل همیشه تنبلی کرد کلا اینجارو فراموش کرده بود یهو اومدم خیلی حس خوبی بهم دست داد سعی میکنم تندتر سر بزنم امروز روز جمعه مادر وپسری میخاییم با گذاشتن عکس یه مروری به خاطراتش داشته باشیم  یک روز بسیار جذاب و پرماجرا در باغ همراه با حیوانات که ارتین عاشقشون و خسته نمیشه ومدام با سفیدبرفی و آگرین دویده و بازی کرده و اخر شب هم کلی بهشون غذذا داده و انقد به اوات غذا داده ک باهاش دوست شده و به سمتش حمله ور و پارس نمیکرد و از نظرش خیلی کار بزرگی کردهی ...
3 مرداد 1399

روزهای زمستانی 97

سلامی دوباره بازز هم بعد یه مدت طولانی انقد روزها تند و سریع میگذره اصلا متوجه گذر عمر نیستیم گل پسر من این روزها سخت مشغول درس و بازی و کلاسهای تو هستیم که اصلا فرصت نوشتن پیدا نمیکنم  این روزها با مدرسه و بازیهای مسیر مدرسه یا پارک بعد اون با نیما و محمد مهدی عشق اون نیم ساعت با هم بودنین تا اخر فرهنگیان فوتبال و دویدن بعد ما عین این جنگ برگشته ها خسته کوفته برمیگردیم بعدم تکالیفو بعد اونم بازی با من بعدم بابایی که میاد سر کول همدیگه تا نصف شب و روز تعطیلم که با کلاس موسیقی با اقا نیما که عاشقش هستین مخصوصا بعد کلاس که تا خونه کلی با هم بازی میکنین و دوره های پایانی فلوت داری میگذرونی قربونت بشم و تصمیمت برا ادامش اینه که ویلون و گ...
30 بهمن 1397

این روزهای مادرو پسری ما

سلام گل مامان اومدم دوباره برات بگم ک این روزهامون انقد سرمون گرم تکالیف و املا و کارای خلاق برا مدرسه ت هستیم ک حسابی سرمون گرم این دو روزه یه تنوع دادیم به کارامون ک کمی از تکالیف و نهار و همراه با بازی به پارک انتقال دادیم شما دوردونه ی مامان به قول خودت چهارمین بیست و گرفتی و من و بابا برات کلی ذوق کردیم چون بهترین کلاس بودی اونروز و به محض اومدن بابایی رفتیم برا خرید کادو ک خودت راکت تنیس انتخاب کردی بخاطر همون پیکنیک ما مختص این تنیس بازی کردنمون بود عزیزم بقیشم با عکس برات میذارم فدات بشم اینا یک سری از کارای خلاقیتت بود فدات بش مامان ...
30 آبان 1397

مراسم جشن قران و افتتاحیه المپیاد مدرسه

سلام من اومدم ک تا راه داره برات جبران مافات کنم خوشگل مامان  امروز در مورد دو تا از مراسمات مدرسه ت میخام برات بگم یکی جشن قران توی مدرسه تون که مامانت هم به عنوان نماینده مامانا با مامان باربد و سهیل تا یه حدی ک زمان داشتیم کتاباتو تزیین کردیم و تدراک کیک اینا دادیم تا هم بهانه ی باش که شما با دوستات کنار هم لحظاتی خوش باشین مراسم خوب بود خداروشکر و تواون روزا خیلی خوشحال که مامان به بهانه کمک مدام مدرسه س و تو کلی کیف میکردی و اتفاق دیگ مراسم افتتاحیه المپیاد ورزشی که گل پسرم من هم به عنوان ژیمناستیمک کار حرکات نمایشی رفتی و کلی و ذوق احساس غرور میکردی پیش دوستات و بعد کلی تمرین توی نماز خونه تونستی نمایشی عالی داشتی قربون...
21 آبان 1397

برگشت دوباره مهر ماه 97

بعد از دو سال دوری از خاطرات گل پسرم دوباره تصمیم گرفتم برگردم نفس مامان راستش بخای هم میش گفت تنبلی هم وابستگی مامان به این دنیای مجازی اینستا و تلگرام و هم چنین البته درگیر کارای تو باعث شد کلا تعطیلش کنم که البته خیلی پشیمون و ناراحتم خلاصه دوباره اومدم وسعی میکنم هم تا جایی که امکان داره یه خلاصه از اتفاقای مهم پسرمو بنویسم هم هر هفته به روزش کنم اگه خدا بخاد عزیز دل مامان الان دیگه 6 سال و نیم شدی و در مدرسه تشریف داری و من فرصت نوشتن پیدا کردم ناز گل من بعد کلی تحقیق یکساله مامان و بابا برای مدرسه و معلمت انتخاب شد وبه مدرسه مورد نظر رفتی و بعد کلی امیدواری هر کدوم از دوستات جدا توی یک کلاس افتادی روز اول من و بابا با خوشحال...
19 آبان 1397

تولد 4 سالگی نفس مامان و بابا

سلام گل پسرم قربونت بشم دیگه واقعا مامان تنبل شده و خیلی دیر به دیر میاد به وبلاگت سر میزنه و واقعا تنبلی کردم الان پشیمونم عزیززم خلاصه از چند ماه گذشته را همراه با عکس برات مینویسم تا شاید مم بعد تند به تند بیام برا نوشتن خاطرت عشق ناناز مامان. متاسفانه با این تاخیر فقط اتفاقات مهم توی ذهنم اولیش تولد جیگر نازمون که با بابا جهان یهو تصمیم ب گرفتن تولدت توی خونه مامان و بابا بزرگ کردیم و شما از یه هفته قبلش کلی ذوق داشتی میگفتی که 4 تا تولد بگیرید هم نیشابور با پرهام هم با کیا دوستت هم با بابابزرگ هم تنهایی خخخخخ جیگرم عشق فوت کردن شمع داره. کیک تولد پسرم با سلیقه خودش که به همراه بابایی سفارش دادی هپی پست چی   اینم...
16 خرداد 1395