آرتینآرتین، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه سن داره

شیرین ترین میوه مامان و بابا

قثصضشسیبلتم

سفر طولانی 2 ماهه به نیشابورس

1394/11/6 11:39
نویسنده : مینا حسینی
600 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفس مامان من اومدم که فقط خیلی خلاصه با عکس یه کوچولو جبران نبودنم بکن تا میتونم فدات بشه مامان بعد برگشت از تهران با پسرم توی خونه و با بازیهای دو نفره میگذروندیم هر روز یه بازی جدید اختراع میکردیم که در پست بعدی برات میگم در اوایل ماه محرم به همراه بابا جهانی تصمیم گرفتیم برا نذر اقا جون به نیشابور بریم به تهران رفتیم به همراه پرهام کوچولو راهی شدیم اونجا مراسم تاسوعا و عاشورا رو هم اونجا گذروندیم بعد بابا جهان برگشت و من شما موندیم و بابا بهم گفت که حالا که اونجام گواهینامه بگیرم به خاطر همون موندنمون طول کشید  اما این دفعه حسابی بهمون خوش گذشت من از صب دنبال کلاس تمرین شما هم با مامانی مثل یه نی نی کوچولو دنبال خودت میکشندی انواع بازیها وقتی میومدم خونه گناهی هیچ کاری نکرده دنبال بازیهای شما ماشین بازی قایم موشک و اخرش کنار پنجره منتظر من بودی و یکی دو بارم که با من اومدی تمرین قشنگ یاد گرفته بودی و مدام توی طول روز میگفتی اول ترمز دستی بعد راهنما مامان جون کلی با من تمرین میکردی

شبا هم با اقا جون سر میکردی از فوتبال و بادکنک بازی و بپپر بپر بعد اقاچون میخابوندی سر کول خان دایی و دایی سجاد یا به قول خودت مربی فوتبالت و رقصت مشغول میشدی من که میخابیدم شما تازه با خان دایی مشغول بخور بخور بودی کلی هم مجلس گرم کن حرف میزدی همه خسته میشدن میرفتی رو سر مامانی بیچاره بیدارش میکردی قصه یا خمیر بازی اونم ساعت 12 شب اونم طبق معمول دست رد بهت نمیزد خلاصه همه توی این یه ماهه با تو مشغول بودن که بعد اومدنت انقد بهت عادت کرده بودن چند روز اول اقا جون و مامانی مخصوصا خیلی ناراحت و گرفته بودن از نبودنت دیگه اخرش باید برمیگشتی و بهشون دلخوشی میدادی به مامانی غصه نخور زودی میام دویاره .به دایی سجاد میگفتی مامانی اذیت نکنی بوسش نکنی مامانی منه وگرنه ازدهای دوسر میفرستم بیان بخورنت.

 بابا جهان واقعا حسابی دلتنگی میکرد شما هم نه دل برگشت از طرف هم  دلتنگی برا بابا جهان خلاصه اومدیم 

بقیه با عکس برات میگم

دیدار با دوستان دوران دانشگاه مامان جون کلی خوش گذشت و شما بیشتر با ارمیتا دوست شدی چون نزدیک خونه مامانی بود بیشتر وقتا میرفتی پیشش کلی با هم بازی میکردین

پارک نزدیک خونه مامانی یکی از سرگرمیهای شما بود که بیشتر به عهده خاله زکی جون بود بعد اومدن از سر کار با یه خوراکی بعدم مراسم پارک اونم که همیشه پایه بازیهای کاریای کودکانه شما

 

عاشق تنیس بازی و راکت

 

 

بقیه عکسها در ادامه مطلب

یک روزز برفی حسابی بهت خوش گذشت هر روز به قول خودت تو دلت دعا میکردی از خدا جون میخاستی برف بیاد بلاخره اومد میگفتی مامان جون خدا حرفمو گوش کرد اینجا کلی بهت با خان دایی بهت خوش گذشت کلی برف بازی و دنبال بازی

 

اینم ادم برفی که مامان و پسر دو تایی درست کردیم کلی زحمت کشیدیم

گل پسملم سردش بود غر میزد از دست خان دایی خاله که مدام عکس میگرفتن

 

شب یلدا بعد کلی بخور بخور و فال حافظ که یادم رفت فالت عکس بگیرم کلی با اقا جون طبق معمول خودتونو خسته کردین

روز اخر به همراه خالی زکی و مامانی و اقاجون یه حال حسابی بهت دادیم رفتیم عصر یخبندان که تازه روزای اخر پیداش کردیم اول خلوت بود شما کلی بازی کردی بعد که کم گم داشت شلواغ میشد دل نمیکندی گل پسملم

 

 

 

 

 

 

 

نفس مامان اینا خلاصه ی از خوش گذرونیای جوجه کوچولوی من بود سعی میکنم توی پستای بعدی کاملش کنم

دوست دارم زندگی من

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

دایی محسن
11 بهمن 94 16:21
چ نفسی شده این پسر.داییش قوربونش بشه