آرتینآرتین، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره

شیرین ترین میوه مامان و بابا

قثصضشسیبلتم

عید غدیر 93 میرزا کوچک مامان

سلام قشنگم امروز روز عید غدیر بود مرد کوچک من هم میرزا شدی قربونت برم توی این روز که بابایی سرش شلوغ بود من و شما خرید شیرینی و میوه کردیم بعد با بابایی که اومد کلی شما به تقلید بابایی میگفتی مامان جون عیدت مبارک منو میبوسیدی بعدم شروع به بخور بخور و ما هم به این میرزا کوجولوی خودمون تبریک گفتیم شما پشت تلفنم به مامانی عیدو تبریک گفتی و اما ما مثل همشه پذیرای مهمانی نبودیم آخه اینجا زیاد به رسم و رسومات ما که مهمونی و سر زدن هست اما اینجا متاسفانه نیست اما مهم این بود 3 تایی کنار هم بودیم و شما از مامان عیدی گرفتی قشنگم حس خیلی خوبی داشتم مرور خاطرات میکرد که یه روزی که تو شیمکم بودی آرزو کرده بودم یه روزی میای و عیدی از مامان میگیری خ...
22 مهر 1393

آرتین کوچولو درروزهای 31 ماهگی

عزیز مامان این ماه هم گذشت مامانی اینا هم رفتن جاشون حسابی خالی صبحا که بیدار میشی چون مامانی هر شب کنار ما میخوابید سراغشو میگرفتی جرا نیس منم میگم رفته  خونه هاشو تمیز کنه ما بریم پیششون بعد شمامیگی  پرهام تو اتاق منه ؟ فدات بشم الهی این روزهای پاییزی بعد رفتن مامانی بیشتر تو خونه و برنامه کودک بازی به همدیگو سرگرمی با بچت <آقا هاپو>بعد ظهرا هم پیاده روی میگذره جونم. و تغیرات ایجاد شده در شما شدیدا وروجک شدی از در دیوار بالا میری و وقتی میگیم نکن با خنده شیطنت ادامه میدی تا توجه ما جلب بشه بیام پیشت تو فرار کنی ما هم دنبالت کنیم عاشق اینکار هستی.شیرین زبون باهوش تر . بازیهای گوشی تا بابا میاد ازش تقاضا میکنی که پسم...
22 مهر 1393

دردانه ای مامان و بابا روزت مبارک

جهان، بی خنده های تو معنا نخواهد داشت. اگر تو نباشی، هیچ بهاری ـ حتی اگر لبریز شکوفه باشد ـ دیدن ندارد. اگر تو نبودی، باران ها همه دلگیر می شدند و هیچ مادری عاشقانه زیر باران ها، بی چتر لبخند نمی زد. اگر تو نبودی، آسمان با همه حجم آبی اش، در چشم های همیشه خیس هر پدری، دلگیرتر از چهار دیواری کوچکی می شد که به زندانی کوچک بیش نمی ماند. اگر تو نبودی، شمعدانی های لب پنجره، این گونه زیبا گل نمی کردند و عطر سیب، دیگر معنایی نداشت. اگر کودک نبود، نه پدر معنا داشت، نه هیچ مادری بهشتی می شد. جهان، بی خنده های تو معنا نخواهد داشت. اگر تو نباشی، هیچ بهاری ـ حتی اگر لبریز شکوفه باشد ـ دیدن ندارد. .گر روزی می آمد که جهان خ...
19 مهر 1393

اومدن مامانی خان دایی و پرهام خان مامان وباباییش در پاییز93

سلام گل پسر نازم این روزا جسابی بهمو خوش گذشت بلاخره مامانی و خان دایی به همراه پرهام کوچولو بابا مامانش به خونمون تشریف آوردن و من و شما حسابی منتظر بودیم که بابایی رفت دنبالشون خلاصه تو این یه هفته همش میگشتیم این ور اون ور فقط بابایی سرش شلوغ بود یا سر ساختمون یا شرکت. اما تا میتونست مارو همراهی میکرد. شما هم که مدام با پرهام مشغول بودی یا دوستی یا دعوا و لجبازی .همدیگرو میخوردین به روش خودتون بعد با دست از همدیگه پس میگرفتین آخرش شما حریف پرهام نمیشدی با جیغ کمک میخواستی. پرهام عاشق کشتی بود که شما با سر صدا نمیخاممممممم. تیکه کلام پرهام برا لجتو درآره برو خونتون حالا اینجا خونه ی ماست خاله ها بعد شما تو برو خونتونننننننننننن. ...
16 مهر 1393

پاییز ارتین کوچولوی نانازدر سومین پاییز زندگی

سلام قربونت برم مامان امروز بعد کلی دردسر و استرس که شما خوابیدی سراغ نوشتن اومد امروز یه روز سخت همراه با تجربه بود صبح بعد میل صبحانه به همراه جوجو کوچولوی خودم برای شستن سرویس حموم و دستشویی رفتم برا آقا آرتین تام جری گذاشتم آخه فقط با این ترفند میتونستم راضیت کنم نیای همش میگفتی مامان جون منم بهت کمک میدم. خلاصه از روی بیتجربگی اول جوهر نمک بعد مایع وایتکس ریختم یهو زد تو گلوم حالم بهم خورد با سرفه ی شدید اومدم بیرون تازه از روی نوشته وایتکس فهمیدم که مخلوط این دو گاز خفه کننده کلر تولید میشه آرتین جیگر مامان اومد گفت مامان چی شده حالت بد به بابا زنگ بزنم یه دارو بیاره؟ قربوت پسر مهربونم برم بهم آب میدادی مدام میگفتی چند بار ب...
4 مهر 1393

اولین تجربه سینما با فیلم شهر موشها

  سلام به قول خودت اشگ مامان فدای چشای خوشملت بشم این روزا که تلویزیون پر شده از تبلیغ شهر موشها  شما مدام از من و بابایی تقاضای اینکه مامان بابا میشه من و ببرید شهر موشها نفسم مگه میشه به این حالت التماس پسر جیگرم نه گفت بابایی میگه چشم پسرم حتما تا اینکه بابا روز جمعه با وجود همه مشغله بعد ظهرشو خالی کرد و خان عمو وزن عمو رو هم دعوت کردیم که شما رو تو این اولین تجربه همراهی کنند اونا هم افتخار دادن به همراه مهدی مارو تنها نذاشتن و ساعت 7 راهی شدیم اونجا اولش از فضای اونجا خوشت نیومد تاریک بود خلاصه با ماشین بازی با گوشی بابا سرت گرم شد تا شروع بشه اونجا او ماسک موش موشی هم که بهت دادن خان عمو و بابا به صورتشون زدن شما...
22 شهريور 1393

شیرین زبونیهای عزیز دلمون توی این روزا

سلام نفس مامان الان خوابت برد با هزار دردسر خوابت میبره چند تا قصه که این روزا دوستی کلاغ و موش و حسنی و گرک و موش زیرک رو بورس برات و هر ظهر و شب باید تکرار شه بعد بخوابی .اگه مامان بره تو چرت که معمولا هم میشه یه جایی رو اشتبا بگم زودی تذکر میدی که نه اینطوری نیست من خواب از صورتم میپره قربون این وروجک باهوش که همه قصه هارو حقظیشون. این روزا علاقه ات به نگاه کردن به تلویزیون زیاد شده که برات برنامه ریختم که هر روززز یه جوری حواستو پرت کنم وسرگرمت کنم کمتر بری سراغش. تو این روزا گفتن کلمه چرااااااااا؟ زیاد شده هر جی میگم برای توضیحش مدام میپرسی آخه چرا؟ جوابم که میدیم بازم میگی چراااااااااااا انقد که یا کلافه میکنی مارو یا که دی...
18 شهريور 1393

پایان 30 ماهگی

قشنگم 2و نیم سال گذشت باورم نمیشه انقد زود و سریع پسرم 30 ماه از  قشنگترین روزهای زندگی من و بابایی رو رقم زدی .شیرینم با حرف زدن شیرینت دنیارو به من و بابایی هدیه میدی بابا که این روزا خیلی سرش شلوغ با اومدن توی خونه اول قایم میشی که بترسونیش با این کارت خوش امد گویی میکنی بعد بابا جون خسته نباشی شروع به توضیحات کارایی که انجام دادی میکنی خستگی بابا در میاد. عزیزم این روزارو من و شما دوتایی میگذرونیم جدیدا عاشق کارتون نگا کردن شدی مخصوصا تام جری و اسکار و بره بازیگوش وای انقد که مامان نگران چشمای قشنگت میشه و برات زمان تعیین کردم و بقیشو با بازی و پارک رفتن دوتایی و انجام بازیهای هوش و خلاصه حواستو پرت میکنم . بعضی وقتا مامانو ...
11 شهريور 1393

اندر احوالات ارتین کوچولو در این روزهای گرم تابستون93

عشق مامان این روزها سرمون گرم مهمونی بود شما که هانا جون  هم میومد پیشمون هم ما میرفتیم پیششون اولش کلی سر وسایل با هم کل مینداختین بعد از ترس جدا کردنتون دوست میشدین و بازی و آخرش با گریه شما که نره من همه وسایلمو میدم نره جدا میشدین. از حرکات جالبت عمو شما رو میبوسه میگی ع مو هانا ببوس. چیزی بهت میدن به هانا هم بدین . یه روزم که خونه خان عمو خواب بودی بیدار شدی گفتی مامان خواب یه فرشته دیدم زن عمو پرسید شبیه کی بود مامانم و زن عمو کلی خندیدیم فرشته مامان بهت چی گفت بهم گفت هیسسسسسسس توی پارک بالای سرسره من کتونی پوشیده بودم بلند گفتی وای مامان چه کفشای قشنگی کی برات خریده بابایی بله پسرم بابای...
4 شهريور 1393